مردی که در سایه‌اش گم شد

«فقط با سایهٔ خودم خوب می‌توانم حرف بزنم، اوست که مرا وادار به حرف زدن می‌کند، فقط او می‌تواند مرا بشناسد، او حتماً می‌فهمد… می‌خواهم عصاره، نه، شراب تلخ زندگی خودم را چکه‌چکه در گلوی خشک سایه‌ام چکانیده به او بگویم: “این زندگی من است”!»

بوف کورِ صادق هدایت

علی مصفا در سومین فیلم بلند سینمایی‌اش پس از سیمای زنی در دوردست (1383) و پلهٔ آخر (1390)، با همان نگاه و دغدغه‌های شخصی‌اش به مفاهیمی چون هویت، عشق، مرگ، تنهایی، ایدئولوژی و… می‌پردازد. اما ویژگی مثبتِ نبودن این است که نمایش دنیای درونی مصفا و حدیث نفسِ جسته‌گریخته‌اش، قالب و اجرای پرتکلفی ندارد. او روایت‌پردازی تودرتوی خود را با حالتی معمایی جلو می‌برد و با ایجاد تنوع در فضا و آدم‌ها و هویت دادن به لوکیشن و استفادهٔ مناسب و موتیف‌گونه از برخی فیلم‌های خانوادگی در طول فیلم، مانع از کسالت‌بار شدن لحن و ریتم نبودن می‌شود.  طرح کلی و ایده اولیهٔ نبودن وام گرفته‌شده از یکی از اشعار پدر علی مصفا به نام نسخهٔ اَقدَم از مجموعه‌ای به همین نام است. زنده‌یاد مظاهر مصفا این منظومه را با تأثیرپذیری از مرگ زودهنگام برادرش در دوسالگی بر اثر ابتلا به آبله و اختصاص دادن نام و شناسنامهٔ باطل‌نشدهٔ برادر متوفی برای او از سوی خانواده‌اش سروده که ابیاتی از آن به عنوان روایت با صدای روزبه در اواخر فیلم خوانده می‌شود و روی تصاویر می‌آید. قسمت‌هایی از این منظومه که با رابطهٔ برادری روزبه و ولادیمیر همخوانی دارند، از این قرار است: «از ما دو تَن آفتِ زمانه/ من یا تو بگو کدام را کُشت؟… رفتی تو و آمدم من از راه/ خفتی تو و خواب من سر آمد…/ برداشتم و به دل نهادم/ دردی که مرا به جای ماندی/ تو رفته‌ای از حصار خاکی/ من مانده‌ام از تو چون حصاری/ یا نَه تو چو گم شده مسافر/ من از تو به جا چو کوله‌باری/ تو از قفسِ حیات جستی/ من در قفسِ حیات ماندم/ ماندم من و تو به جام رفتی/ رفتی تو و من به جات ماندم/ ای مُرغَکِ از قفس پریده/ از تو قفسی به جای مانده…/ محنت‌زده من که تا دمِ مرگ/ زندانی یک قفس زمینم/ ای هم‌قفسِ پِریده، مُردَم/ در حسرتِ یک نفس رهایی…»

تیزر فیلم از کانال آپارات «فیلیمو»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *