جنایتی آیینهٔ عبرت

در شانزدهم فروردین امسال وقتی خبر پر کشیدن رازآمیز کیومرث پوراحمد با آن عکس تکان‌دهنده و نامعقول منتشر شد، فکر کردیم این دیگر اوج فاجعه‌ای انسانی است که می‌تواند برای یک هنرمند محبوب و به تبع آن برای جامعهٔ حاضر و ناظر رخ دهد. اما چند روز پس از درگذشت غم‌بار فردوس کاویانی و سپس آتیلا پسیانی که با بروز نشانه‌های بیماری‌شان از مدت‌ها پیش انتظارش می‌رفت، جنایت فجیعی که خبرهایش از نیمه‌شب شنبه 22 مهر به‌سرعت رسانه‌ها و فضای مجازی را از فرط حیرت و ناباوری انباشت نشان داد که نه، فجیع‌تر از آن هم ممکن است. و حالا جامعه (نه‌فقط جامعهٔ فرهنگی، بلکه کل جامعه) نگران این است که شاید این فاجعه‌ها سر باز ایستادن ندارند و حتی با وخامت اوضاع می‌توانند شدیدتر هم بشوند.

هیچ‌کس چنین پایانی را برای یکی از پیشگامان موج نو و چهرهٔ شاخص بخش فرهنگی سینمای ایران متصور نبود. سینماگری دانا و عمیق که حتی اعتراض‌ها و انتقادهایش هم فرهنگی و عمیق و عالمانه و هنرمندانه بود. سلاخی شدن داریوش مهرجویی و همسرش وحیده محمدی‌فر که به هر حال یک عملیات فیزیکی انسانی بوده و نه کار دستگاه و ماشین، جامعه را نگران خطر ناامنی آن هم به شکل خشونت‌بار و بی‌مهار می‌کند. یعنی واقعاً چه کسی – با هر انگیزه و هدفی – می‌تواند چنین همنوعش را کاردآجین کند و در نهایت سر را هم از بدن جدا کند؟ بله، انگار می‌شود. بارها کردند و شد. مگر دو سال پیش بابک خرم‌دین را پدر و مادرش تکه‌تکه نکردند؟ پدر و مادرش. یعنی آخرالزمان. و تازه این‌ها خبرهایی است که به دلیل شهرت مقتول‌ها رسانه‌ای می‌شود. چه بسا خبر رویدادهای مشابهی با قاتلان و مقتول‌های گم‌نام که منتشر نمی‌شود یا به همین دلیل بازتاب اجتماعی پیدا نمی‌کنند. تصور و تجسم لحظه‌هایی که قاتل یا قاتل‌ها در حال کاردی کردن مهرجویی و همسرش بوده‌اند خواب و آسایش روان را از هر آدمی سلب می‌کند. چه‌گونه می‌شود شب سر راحت بر بالین گذاشت؟

طبق معمول این سال‌ها، از همان نخستین لحظهٔ انتشار خبر، تعبیر و تحلیل کف خیابان همان باور آشنای «کار خودشونه» بود؛ باوری که بیش از سایر احتمالات و پیش از تحقیقات لازم طرف‌دار دارد و تازه این گونه تحلیل‌گران تحت تأثیر تاریخچهٔ جامعه، پس از اعلام رسمی هم همان باور قدیمی را تکرار می‌کنند و زیر بار اطلاعات رسمی نمی‌روند. فارغ از این بحث‌ها و باورها و تردیدها، ضمن امید به روشن شدن حقایق در همهٔ زمینه‌ها، حالا که داریوش مهرجویی دیگر متأسفانه در میان ما نیست، باید زندگی و کارنامهٔ او را مرور و بررسی و حتی کندوکاو کنیم که آیا شخصیتی همچون او، در یک شرایط طبیعی کارنامه‌اش همینی می‌بود که اینک هست و بود و شد؟ این پرسش اساسی مدام همان پاسخ آزاردهندهٔ مهرجویی را در مستندی که مانی حقیقی درباره‌اش ساخته به یادمان می‌آورد. گفت کارنامهٔ او را بیش‌تر سانسور تعیین می‌کرده تا اراده و خواست خودش. و توضیح داده که پس از سانسور یا توقیف هر فیلمش، فیلم بعدی را با ملاحظاتی که سانسور یا توقیف فیلم قبلی به او تحمیل کرده ساخته است؛ از گاو و دایرهٔ مینا و حیاط پشتی مدرسهٔ عدل آفاق تا بانو و سنتوری… که این آخری ویرانش کرد و تمامی سال‌های بعدی عمرش و فیلم‌هایی که پس از آن ساخت تحت تأثیر آن توقیف شرم‌آور و بی‌رحمانه بود. تازه آن‌هایی هم که توقیف نشدند، حواشی سانسوری داشتند که بر فیلم بعدی تأثیر می‌گذاشتند. مثل جنجال‌ها و اتهام‌های مخرب و حواشی مربوط به اجارهنشینها که منجر به ساختن شیرک شد؛ فیلمی بیگانه با شناسه‌های کارنامهٔ مهرجویی. او از نگاه نهادهای رسمی همیشه متهم و مشکوک، و به تعبیری خطرناک بود. اصحاب قدرت همیشه از سوی روشنفکران احساس خطر می‌کنند و فکرش را بکنید فیلم‌سازی که در چنین موقعیتی قرار می‌گیرد، زیر نگاه‌های نگران و تهدیدگری که باید مجوزهای ساخت و نمایش را بدهند چه‌گونه می‌تواند روند طبیعی خلاقیت هنری را طی کند؟ از آن طرف برخی از مردم نیز بی‌خبر از آن‌چه بر مهرجویی (مهرجویی‌ها) و زندگی خصوصی‌اش رفته، و این فشارها در چند دهه چه به روز او آورده، در مورد کارش و حرف‌ها و واکنش‌هایش قضاوت می‌کنند. مگر آدم از پولاد است که در هفتمین و هشتمین و نهمین دههٔ عمرش هم مثل سال‌های جوانی فشارها را تحمل کند و رفتاری عادی داشته باشد؟ ویدئوی اعتراضی او بابت تعویق نمایش آخرین فیلمش لامینور و سپس ویدئوی دوم که حتی اگر نامش را ویدئوی ماستمالی بگذاریم، با این نگاه جامع قابل‌تفسیر است و جز آن، برخوردی بی‌رحمانه است؛ همان کاری که برخی با او کردند.

کارنامه و سرنوشت داریوش مهرجویی آیینهٔ عبرت است اگر سودای عبرت‌آموزی در سرها باشد. در همین روزهای پس از فاجعه که جامعه و اهل فرهنگ و دست‌اندرکاران سینما غرق در اندوه و هراس و نگرانی بابت آینده بودند و همه جا صحبت از این جنایت بود، چهلمین جشنوارهٔ فیلم کوتاه تهران هم در پردیس ملت در حال برگزاری بود. در چنین فضایی که قاعدتاً اهل سینما بیش از همهٔ آحاد جامعه باید نسبت به قتل داریوش مهرجویی و همسرش حساس باشند، بر خلاف جشنوارهٔ سال گذشته، راهروها و سالن‌های نمایش فیلم‌های جشنواره از جمعیت جوان موج می‌زد و در بیش‌تر نوبت‌های نمایش فیلم صندلی‌های سالن‌ها پر می‌شد و عده‌ای روی پله‌ها می‌نشستند. این امر شاید در نگاه اول یک تناقض غم‌انگیز به نظر برسد اما تداوم زندگی یک واقعیت است و به‌خصوص جوان‌ها چاره‌ای جز امید به آینده ندارند. این همه جوان علاقه‌مند به سینما (از سینماگر و تماشاگر) در این روزهای پراندوه به تماشای فیلم‌ها نشستند. فیلم‌هایی بیش‌تر تماشایی ساختهٔ جوان‌هایی که برخی از آن‌ها سرمایهٔ آیندهٔ سینمای ایران هستند و شاید مهرجویی‌های آینده هم در بین آن‌ها باشند.

هنگام گذر از لابه‌لای این جوان‌ها در پردیس ملت، پرسش‌های بسیاری روح و روان آدمی که حداقل دو برابر سن آن‌ها را دارد و همهٔ این چهل‌وچند سال را در فضای همین سینما گذرانده آزار می‌دهد. این که وقتی سرمایه‌های بالفعل و سابقاً فعال این سال‌های سینمای ایران یا مهاجرت می‌کنند، یا خانه‌نشین و ممنوع‌الکار می‌شوند و یا محکوم دادگاه و مغضوب دستگاه و پر از مشکل برای مستقل ماندن، به جوان‌هایی که به جشنوارهٔ فیلم کوتاه شور و گرما می‌بخشند باید چه بگوییم و چه امیدی بدهیم؟ بگوییم شاید شما هم در آینده، مانند داریوش مهرجویی، گرفتار کج‌فهمی‌های ناظران رسمی شوید و دهه‌های پایان عمرتان را با افسردگی سپری کنید؟ قدر آن‌ها را چه کسانی باید بدانند؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *