تصور تجربهای در فرم و روایت است؛ بدون جلوهگریهای خودنمایانه که معمولاً در کار جوانهای تجربهگرا دیده میشود و گاهی توی ذوق هم میزند. تجربهای موقرانه و معتدل و موزون است با اجزای متناسب، بدون تمهیدهای آکروباتیک فنی و افراطکاریهای روایی که ایدهٔ اولیه را ضایع کند و حتی به ابتذال بکشد. این ایدهٔ مرکزی فرمی/ اجرایی که یکی از دو بازیگر اصلی فیلم نقش چند نفر را بازی کند، البته در سینمای دنیا بیسابقه نیست. اما این ایده جدا از یک بازیگوشی و شیرینکاری فرمی باید تبدیل به ترفندی معناآفرین هم بشود که در اینجا شده است. موارد برعکس هم بوده که دو نفر در یک نقش بازی کنند. مواردی اجباری مثل این میل مبهم هوس (لوییس بونوئل، 1977) که کارگردان پس از مدتی فیلمبرداری، نتوانست با کارول بوکه کنار بیاید و آنجلا مولینا را جایگزینش کرد. برای این جایگزینی هم منطق خطی ایجاد نکرد که از جایی از داستان، مولینا را به جای بوکه در نقش کونچیتا ببینیم. کارول بوکه از دری وارد اتاقی میشود، کات به داخل اتاق که آنجلا مولینا وارد میشود. یا برعکس. البته در کار یک فیلمساز سوررئالیست ساختارشکن، خود این اتفاق ناخواسته تبدیل به تمهیدی معناآفرین میشد که عاشقان معنا و تعبیر، میتوانند کلی دربارهاش تفسیر کنند یا تعبیر ببافند. در مورد اجبار نوع ایرانیاش اعدامی (باقر خسروی، 1359) که با مرگ پرویز فنیزاده، رضا کرمرضایی کارش را ادامه داد (هر دو زندهیاد)، این فقط یک جایگزینی اضطراری و معصومانه بود که کسی تعبیرهای سوررئالیستی از آن نکرد. اما نمونههایی که یک بازیگر به جای دو شخصیت بازی کنند بیشتر به یاد میآیند. مثل بازی عزتالله انتظامی در دو نقش از آقای هالو (داریوش مهرجویی، 1349) که انتخاب هوشمندانه و پرمعنای فیلمساز بود، حاوی مفاهیم و پیامهای اجتماعی. (برای این که همینجا تبلیغ فیلم خودم را هم کرده باشم، اشاره میکنم که یک نمونه از این تمهید را در آهو به کار بردهام که به قول «آقامجیدِ» کیومرث پوراحمد، منظوری داشتم!) از انواع خارجیاش هم حتماً خودتان سراغ دارید. «سرچ انجین» من به دو نمونه رسید. معروفترینش بازی پیتر سلرز در سه نقش از دکتر استرنجلاو (استنلی کوبریک، 1964) است و از آن عجیبتر بازی الک گینس در هشت نقش از قلبهای مهربان و تاجها (رابرت هیمر، 1949).