نقشی بر آب
نمیدانم چهطور شد که یک روز پدرم مرا از راهرو تنگ و نیمهتاریکی که چندین ردیف چراغهای نئون آن را روشن کرده بود به داخل سالن تاریکی برد…
بهشت تو کجاست، دوست من؟
دنیای سینمایی من همچنان ادامه دارد… و من این شانس را داشتهام که در زیر و بالای دشوار و گاه بسیار دشوار زندگی دوام دلبستگی بزرگ زندگیام را تاب بیاورم…
در کوی جانان
این یادداشت را ۳۳ سال پیش نوشتم. آن زمان ۴۱ ساله بودم. حالا پا به ۷۴ سالگی گذاشتهام. حسوحالم به زندگی کموبیش همان است که بود…
نیمروز بارانی
همچنان بعد از این دوران نسبتاً طولانی به نظرم میرسد که پشت شرح مصیبت الکساندر و فانی خبری از حقایق و رسالت نهایی زندگیام در آن نهفته است…
۳۰-۱۰۰-۳۳
بازخوانی یک شمارۀ قدیمی مجله که طوفانی مطبوعاتی در خوانندگانش ایجاد کرد و فوران عاشقی بود…