آسانسوری به سوی هدف
هیچ لازم نیست به حافظهام فشار بیاورم تا یادم بیفتد 33 سال پیش چه نقطهٔ عطفی در زندگی من بود…
من نمیخواهم بزرگ شوم…
آن روزها توی کتاب فارسی دوم دبستان نوشته بود: خدا را شکر میکنیم که از کلاس اول به کلاس دوم آمدهایم…، و ما بر حسب تکلیف بارها و بارها این جمله را خواندیم اما خدا را واقعاً شکر نکردیم چرا که کلاس اول با دوم فرقی نمیکرد…
من در سینما زندهام
ما ساکنان دهکدهٔ جهانی سینما، هیچجا و هیچوقت تنها و غریب نیستیم…
آبروی ازدسترفتهٔ عشق
رسم بر آن است که در بیان عشق به سینما، خاطرهٔ اولین برخورد یا برخوردها را ضمیمه کرد…
یادت هست…؟
میگویند آدم در لحظههای آخر عمر، بهسرعت لحظههایی از زندگیاش را مرور میکند. من هم انگار ناخودآگاه در شمارهٔ صد داشتم همان کار را میکردم…