Search

کاکو جون

خاطرات پراکنده

سال ۱۳۵۲که نامم در پذیرفته‌شدگان رشته زبان و ادبیات فارسی دانشگاه اصفهان در آمد، روزی داشتم مجله «جوانان امروز» را ورق می‌زدم که دبیر صفحات ادبی‌اش علیرضا طبایی شاعر نوسرای آن روزها بود. او یادآوری کرده بود که تعدادی از شاعران جوان که سروده‌های‌شان در صفحه «کارگاه شعر» مجله منتشر می‌شد نیز جزو پذیرفته‌شدگان کنکور همین رشته هستند؛ از جمله کاظم شیعتی شاعر جوان شیرازی. از همان روز شادمانی‌ام مضاعف شد. چون تا آن روز به قول یک شوخی قدیمی «یک شاعر را از نزدیک» ندیده بودم. روزشماری می‌کردم هرچه زودتر سال تحصیلی آغاز شود و شاعر همکلاسی‌ام را ببینم. چندین تصویر از او در ذهنم ساخته بودم؛ گاهی شبیه شاملو، گاه مثل سپهری و چند شاعر نامدار دیگر در آن روزگار.

روز اول مهر، در نخستین کلاس درس دانشگاهی نشستم که از خوش‌شانسی من و همکلاسی‌هایم، دکتر جلیل دوستخواه مدرسش بود. آن روز نفهمیدیم که چه بخت خوشی به ما رو کرده؛ بعدها متوجه شدیم که او یکی از روشنفکرترین، مسلط‌ترین و اندیشمندترین استادان ادبیات در آن روزها است. یک اسطوره‌شناس و شاهنامه‌پژوه که هنوز هم در نود و اندی سالگی، و در حالی که ساکن استرالیاست، به کارش ادامه می‌دهد. او یکی از موثرترین آدم‌ها در شکل‌گیری شخصیت فرهنگی من (ریا نباشد!) است. دومی را کمی دیرترخواهم گفت.

به هرحال دور تا دور کلاس که سی نفری می‌شدند چشم گرداندم ولی اثری از یک شاعر ندیدم. نه موی بلند آشفته‌ای، نه سر و لباس ویژه‌ای. هیچ اثری از یک شاعر در یک هیچ کدام از پسران کلاس ندیدم. گفتم لابد این جلسه نیامده است. در حالی که از سخنان واقعا گهربار دکتر دوستخواه کیفور شده بودم و در همان یک جلسه دریافته بودم که در زمینه ادبیات معاصر هِر را از بِر تشخیص نمی‌دهم، پس از کلاس رفتم دست‌شویی و روشویی. داشتم چهره‌ام را توی آینه ورانداز می‌کردم که یکی از همکلاسی‌ها که اتفاقا کنار من هم نشسته بود وارد شد. سر صحبت را با او باز کردم. این که از استاد و درس و اینها خوشش آمده یا نه، که سرسری پاسخ داد. کارمان که تمام شد گفتم گویا یک شاعر هم هم‌رشته ما شده. لبخندی زد. گفتم اسمش کاظم شیعتی است. لبخندش به خنده تبدیل شد. پرسیدم شما می‌شناسیدش؟ با خنده‌ای ملیح پاسخ داد «بله خودم هستم.» با تعجب نگاهش کردم. هیچ چیزش به یک شاعر شباهت نداشت! موهای فرفری تُنُک، سبیلی باریک و کم‌رنگ. بعدها این سبیل کمرنگ تبدیل به عنصری آمیخته به شوخی در در روابط من و کاظم شد. یک مداد ابرو همراه داشت که لابلای کلاس‌ها خودش را می‌رساند جلوی آینه و سبیلش را پررنگ می‌کرد. می‌گفتیم کاظم بتراش تا پرپشت شود. می‌گفت «کاکو جون می‌ترسم بزنم همی هم دیگه در نیاد.» شلوار جینی رنگ ورورفته و پیراهنی آستین‌کوتاه راه‌راه گل منگلی.

گفتم شوخی می‌کنید؟ دست گذاشت روی شانه‌ام و آرام و قدم‌زنان به سوی خروجی دانشکده رفتیم و برای این که خیال من را از واقعی بودن راحت کند چند تا از شعرهایش را خواند. از در اصلی دانشگاه بیرون آمدیم و به آن سوی خیابان رفتیم و تاکسی سوار شدیم به سوی سی‌وسه پل. اول چهارباغ رفتیم سینما ساحل که فیلم سپید دندان را نشان می‌داد و ظهر هم در چلوکبابی مقدم ناهار خوردیم و دوستی عمیق‌مان از همان روز آغاز شد. نزدیک به ۴۵ سال. نوعی عقد اخوت کمیاب در میان نسل ما.

کاظم ادبیات معاصر را خوب خوانده بود و می‌شناخت. دوسه سالی از من بزرگتر بود. پس از دیپلم سربازی رفته بود و بعدش یک سالی معلمی و رها کرده بود وآمده بود لیسانس بگیرد که آن روزها ارج و قربی داشت. کم‌کم خواسته یا ناخواسته ما دو تا شدیم محور یک گروه فرهنگی‌هنری و نشان‌دار. هر دو عضو گروه تئاتر و فیلم دانشحویی بودیم، در نمایش شهر قصه نوشته بیژن مفید که اجرایی مدرن از آن اثر بی‌بدیل بود همبازی شدیم، داشتیم در نمایش تیاله نوشته دکتر مصطفی رحیمی به کارگردانی دوست خلاقی به نام پرویز کلینی بازی می‌کردیم که جلویش را گرفتند.  در دو فیلم کوتاه ۸ میلیمتری من بازی کرد و چه صدایی داشت کاظم. شنونده را سحر می‌کرد. بارها به شیرار رفتیم و با خویشان او هم پیوند دوستی برقرار شد. کم‌کم برای تحکیم این پیوند، آگاهانه دلبسته دختر یکی از خواهرانش شدم. در واقع عاشق او نبودم، شیفته خانواده‌اش بودم که گرم و گیرا و شاد زندگی می‌کردند. مخصوصا مادر کاظم که با آن گویش غلیظ شیرازی‌اش لحظات خوشی برای اطرافیانش رقم می‌زد.  

موضوع را به کاظم گفتم که استقبال کرد. هنوز سال دوم بودیم و بلاتکلیف و آویزان. چند ماه بعد ماجرا را با خواهرش در میان گذاشته بود که او هم استقبال کرده بود؛ گفته بود جوان پاکی است، نه اهل دود و دم است و نه سیکار می‌شد. البته سیگاری بودم ولی جلوی آن خانم پرهیز می‌کردم. حالا خواهره ول‌کن نبود. سال بعد سفت و سخت به کاظم پیله کرده بود که به احمد آقا بگو پا پیش بگذارد. گفتم من که هنور یک سال از درسم باقی مانده، سربازی هم در پیش دارم. آمادگی‌های لازم برای این پیوند را ندارم. سر آخر پیام آورد که اگر خواستگاری زودتر بیا جلو وگرنه یک مهندس آمده خواستگاری و از این حرف‌ها که آن موقع تقریبا رایج بود. یک مهندس، یک دکتر و… عصبانی شدم و گفتم بگو بدهندش به همان مهندس؛ من می‌خواهم ادامه تحصیل بدهم. حرفی که معمولا از زبان دختران دم‌بخت برای عشوه‌گری بیشتر شنیده می‌شود.

باری به رغم این دلخوری، دوستی ما ادامه پیدا کرد. او دلباخته یکی از همکلاسی‌های باکلاس‌مان شد. دختری وجیه‌المنظر و خوش‌قدوقامت. من شده بودم رابط کاظم و دلدلده‌اش. قرار و مدار و ورود گروهی از فک و فامیل کاظم به اصفهان برای عقدکنان و عروسی و بقیه ماجراها؛ در حالی که آه در بساط نداشتیم. به هر حال مراسم برگزار و این پیوند ظاهرا خجسته برقرار شد. پس از دانشگاه کاظم و همسرش که اصفهانی/ آذری بود راهی شیراز شدند برای ادامة یک زندگی دشوار. هر دو شدند دبیر آموزش و پرورش و درد مزمن و ویرانگری که کاظم از جوانی گرفتارش شده بود، با رنج دوری از دوستان سابق – از جمله من – و روزگار تلخ‌تر از زهر مار در هم آمیخت و کاظم برگشت به حال وهوایی که بارها و بارها کوشیده بودیم او را ازش دور کنیم. اما این درد بی‌درمان هرچه گذشت او را ویران‌تر کرد. حدود ده سال پیش نخستین مجموعه شعرش با نام شیراز خمار منتشر شده بود و به دلیل عدم آشنایی مخاطبان غیرشیرازی با او چندان مورد توجه قرار نگرفته بود. هم غزل‌سرا بود و هم نوگرا. غزلی دارد که یکی‌دو بیتش را نقل می‌کنم: «تو شادمانی فواره در شکفتن آبی، تم مکرر گل در شعور روشن آبی، یگانه‌ام غزل‌آلای کوچکم شب خیسی است، به حوض کاشی چشمم بیا ز روزن آبی.» و یک هایکو از او: «چراغی نه که با آن پی انسان گردم، دلم از پت پت خورشید گرفت.»

صبح روز ششم دی ۱۴۰۳ دوست مشترکی زنگ زد و پس از احوال‌پرسی و همراه با شوخیِ «چطوری؟ هنوز زنده‌ای؟» پرسید «از کاظم چه خبر؟» پاسخ دادم دو سه سالی است بی‌خبرم. پس از مکثی کوتاه گفت امروز سالگرد درگذشت کاظم است! پارسال فوت کرده و ما هیچکدام خبردار نشدیم. خیال کردم شوخی می‌کند. اما جدی بود. بغض کردم و اشکم سرازیر شد. چرا؟ چطور؟ هیچ سرنخی ازش در دست ندارم. همسرش در همه این سال‌ها با من قهر بود که چرا واسطه ازدواجش با او شده‌ام! کم‌وبیش حق هم داشت. زندگی با یک شاعر، آن هم از نوع شیرازی‌اش، بسیار دشوار است. و او زنی است که یک زندگی معمولی می‌خواست. کاظم آدم عادی نبود. او یک شاعر درجه یک بود. دکتر دوستخواه بارها می‌گفت که اگر حواسش را جمع کند، پس از ابتهاج امید آینده شعر معاصر است یک ابتهاج بالقوه بود که به دلایل بسیار به فعل در نیامد و رفت و داغی بر دلم نهاد که می‌دانم تا ابد می‌پاید. کاظم دومین مربی من در رهایی از سطحی‌نگری بود.

QR Code

یک پاسخ

  1. بسیار عالی، مثل همیشه مطلبی که نوشتید به دل میشینه هر چند تلخ بود ولی به دل من نشست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *