زوج موفق مریم مقدم و بهتاش صناعیها با آن که در زمینه کارگردانی و فیلمنامهنویسی کارنامه بلندی ندارند اما در همین اندک تجربه فیلمسازی خود نشان دادند که نه تنها سینما را میشناسند بلکه ذهنی خلاق، موشکافانه و پیشرو دارند. حداقل در قصیده گاو سفید نشان دادند که در موضوع قصاص، اعدام و تاوان، اثری متفاوت با دیگر آثاری از این دست خلق کردهاند. در کیک محبوب من آنها قصهای ساده و خطی اما تابو در سینمای بعد از انقلاب را با جزئیات بسیار و نمادین روایت میکنند.
در نگاه اول، زندگی روزمره و آشنایی زن و مردی تنها در سالخوردگی را شاهدیم که هیچ انگیزهای برای ادامه زندگی ندارند و تنها عادات روزانه خود را انجام میدهند. مهین زن تنهایی است که سالها پیش همسرش را از دست داده و فرزندانش در خارج از کشور زندگی میکنند. او شبی دنبال فرامرز، مردی تنها میرود که ظهر همان روز در رستوران ارتش دیده و با او طرح دوستی میریزد و به خانهاش میبرد و ساعاتی را با یکدیگر به درددل و شادی سپری میکنند. موضوع در ظاهر زندگی دو سالخورده تنها را نشان میدهد که عاری از خوشی و انگیزه لازم برای ادامه زندگی است و اینکه زن و مرد در میانسالی و کهنسالی به کمک هم میآیند و معاشرت و رابطه دو جنس مخالف سن و سال نمیشناسد و… اما روی دیگر نمادین فیلم مرگ است.
لیلی فرهادپور با فیزیک بدنی و بازی مناسب در این نقش، نماینده ملکالموت یا فرشته مرگ۱ است. برخلاف فیلم مهر هفتم برگمان یا نمایشنامه مرگ در میزند وودی آلن، ملکالموت مردی نیست که با سوژه خود شطرنج یا پوکر بازی کند بلکه همانند رمان عامهپسند چارلز بوکوفسکی، مرگ در قامت بانویی است که به دنبال سوژه خود میگردد. او را مییابد و اغوا میکند. مرد یک شب را به خوشی و دور از تنهایی میگذراند غافل از این که اجلاش سر رسیده.
در سکانس افتتاحیه فیلم، نمایی از داخل خانه مهین میبینیم که نوری از بیرون به داخل میتابد و حالتی غبارآلود دارد. در این نما فقط صدای تیکتاک ساعت میآید که گذر زمان و رسیدن به زمان مشخصی را تداعی میکند. سپس صدای ملودی هشداری شنیده میشود و پس از آن دوربین در آستانه در اتاق خواب نمای زنی را نمایش میدهد که روی تخت قجری! خوابیده و چشمانش را بسته است. صدای ملودی، زنگ تلفن خانه مهین است. اولین دیالوگ او این است: چه کار داری؟ صدبار بهت گفتم صبحها به من زنگ نزن، زندهام، تو که میدونی من صبحها خوابم میبره…!
بالای تخت دو تابلو نمایان است. یکی قلبهای رنگی که گویی از آسمان به زمین میریزند و دومی عکسی از مهین در لباس عروسی با تور سفیدی بر سر. در نمای بعدی او را در حال انتخاب سیب زمینی (نمادی از ذات و سرشت انسان و خاکی بودنش) میبینیم که با وسواس آنها را انتخاب میکند و اشارهای به انتخاب آدمهای روی زمین دارد.
در صحنهای دیگر او را در تاریکی شب و در حالی که مشغول بافتن کاموا و تماشای فیلمی است که در آن تعداد زیادی شمع روشن وجود دارد میبینیم. کلاف نخ کاموا و بافتن نمادی از تعیین سرنوشت است. در نمایی دیگر او مقابل آینه آرایش غلیظی میکند و خود را شبیه شیطان درمیآورد. شاید بهجرأت بتوان گفت همه نماهای فیلم ثابت و مدیوم شات است و بیشتر آنها در تاریکی است. فقط در چند پلانی از پَن، دالی و کمی زوم استفاده میشود و کلوزآپی وجود ندارد.
روزی که مهین در پارک دنبال سوژهای میگردد فرشته نجات دختر جوانی میشود و او را از دست مأموران آزاد میکند زیرا دختر، جوان است و انگیز و آرزو دارد و از همه مهمتر معشوقی دارد که منتظر اوست بنابراین وقتش نرسیده. دختر در آغوش معشوقش رستگار میشود.
مهین در میان مردان سالخورده رستوران ارتش، فرامرز (-آمرزنده) را که تنها نشسته و در زندگی کسی را ندارد انتخاب میکند. دنبالاش میگردد تا او را پیدا میکند و طرح دوستی با او میریزد و به خانهاش در منطقه آزمایش (!) میبرد. اسماعیل محرابی بازیگر توانا و گزیدهکار، در این فیلم بازی درخشانی از خود به نمایش میگذارد. او چنان در نقش خود حل شده که انگار خودش است. بازی بسیار روان و اجرای جزئیات کامل چنین نقشی مثل رفت و برگشتش به داروخانه، ورود محجوبانه به منزل مهین یا معذب نشستن کنار او روی مبل، نوع نگاههای متعجب و پرسشگرانه او به مهین و حتی سکانس رقص بامزهاش، نشان از توانایی و تجربیات او دارد. یکی از ویژگیهای فیلمنامه، دیالوگ نویسی آن است. در طول فیلم گفتوگو زیاد است و همه شمرده بیان میشود و صحبت اضافی وجود ندارد. از خلال این گفتوگوهای بهظاهر ساده، شخصیتها و گذشته آنها به خوبی به تماشاگر معرفی میشوند. یکی از دیالوگهای تکرارشونده مهین به فرامرز این است که «زود بیا».
در خانه، مهین سه بار لباس خود را عوض میکند و هر بار روی دیگری از خود نشان میدهد. میزانسنها و حرکت دوربین در خانه بسیار دقیق است. ابتدا مهین و فرامرز در کنار یکدیگر مینشینند و صحبتهای معمولی میکنند سپس مقابل هم قرار میگیرند و از مرگ و پس از آن صحبت میکنند. در ادامه و در حیاط از یکدیگر دور میشوند و حتی پشت به هم هستند و هنگام رقصیدن، مهین پشت فرامرز است و دنبال او حرکت میکند. دوربین هر بار که صحبتهای این دو گُل میکند و گرمتر میشود زوم بسیار نرمی میکند و به آنها نزدیکتر میشود. استفاده از نور و رنگ هم بسیار هوشمندانه است. تا پیش از ورود فرامرز نماها روشنتر است. با ورود فرامرز رنگها گرمتر و تا حدودی به قرمز متمایل است. هنگامی که خانم هاشمی، همسایه مذهبی مهین جلوی در پشتی منزل میآید علیرغم میزانسن زیبا و فاصلهگذاری با استفاده از نردههای محافظ، نور سبز به او میتابد در حالی که چهره مهین همان گرمی و سرخی را دارد. در این سکانس خانم همسایه به عنوان قطب مثبت و مذهبی، هشداری به مهین میدهد و در عوض مهین میگوید کلید این قفل! را ندارد و دیگر از این در مزاحم او نشود.
کل دیالوگهای داخل خانه و حیاط هم حکایت از آن دارد که مهین فرشته مرگ فرامرز است. او در خانهاش با خوراکیهای بهشتی مانند شراب و انگور و گلابی از فرامرز پذیرایی میکند و به حیاط میروند. حیاط که سرسبز و باصفا همچون بهشت است تاریک است و فرامرز کمک میکند تا روشن شود. او از حیاط مهین خوشش میآید و میگوید اگر اجازه بدهی هر روز به اینجا میآیم و مهین هم میگوید اصلاً این حیاط مال تو! در ادامه فرامرز میگوید امشب بهترین شب زندگی منه و خوب شد که امروز سر کار رفتم وگرنه تو رو نمیدیدم. تمامی دیالوگها و حتی ترانههای فیلم معنادار انتخاب شدهاند. مهین در داخل خانه لباس دوم خود را میپوشد و شروع به استنطاق فرامرز میکند و برایش موسیقی «به سوی تو» از عبداله فاطمی با صدای داریوش رفیعی میگذارد. در این هنگام فرامرز میگوید چرا زودتر نیومدی دنبالم! آنها ساعاتی با یکدیگر درد و دل میکنند و خوش میگذرانند و با هم میرقصند. سکانس درخشان رقص آنها با ترانه «در رو وا نمیکنم» و دور میز رقصیدن یادآور رقص مرگ «مهر هفتم» است. در این سکانس دوربین با حرکت پَن و زوم بیشتر به آنها نزدیکتر میشود. از اینجا به بعد پرده سوم فیلم شروع میشود. فرامرز به حمام میرود و نمادین غسل میکند. مهین برای او حولهای که حکم کفن دارد میآورد سپس لباسی به او میدهد و میپرسد اندازهات هست! و خودش لباس سوم و تیره رنگ با گلهای سبز سیر میپوشد. فرامرز روی تختی جان میدهد که شبیه تختخوابهای قرون وسطایی است. مهین ابتدا سعی میکند او را احیاء کند و حتی با اورژانس تماس میگیرد اما متوجه میشود که فایدهای ندارد. شاید خودش هم نمیداند که چه وظیفهای ملکالموت اعظم بر عهده او گذاشته است. سپس همه آداب کفن و دفن را مشابه آداب مسیحیت انجام میدهد. با آب و دستمالی، صورت و دستان فرامرز را شستشو میدهد. موهایش را شانه میکند. حتی لباسهایش را همراه جسدش میگذارد و تکه کیکی که درست کرده مانند نان فطیر تقدس شده در دهانش میگذارد. در آخر هم با نخ کاموا کفن او را میدوزد. در این سکانس دوربین به آرامی ۳۶۰ درجه پَن میکند مانند اینکه به جهانی دیگر سفر کردهاند. آنگاه مهین در خاک پاک حیاط منزلش فرامرز را دفن میکند. جالب است که عکسهایی که با یکدیگر گرفتند همگی تار و غیر واضح است زیرا فرشته مرگ نمیتواند از خود عکسی بجا بگذارد. آخرین پلان فیلم گویای همه چیز است. موهای مهین سفیدتر شده و مقابل قبر فرامرز روی صندلی نشسته. دوربین در کادری مدیوم شات و در وسط تصویر او را از پشت سر نمایش میدهد و آرام آرام دوربین به او نزدیک میشود تا بیشتر شناسایی شود. موهای سر او مانند کلافی است که نخهای آن در هم تنیده شده و پایان.
در انتهای فیلم پرسشی ذهن را درگیر میکند که آیا زمان مرگ فرامرز رسیده بود یا او از آزمایش الهی سربلند بیرون نیامد و اسیر فریب مهین شد؟ داروی تقویت مردانگی و شراب وسیله بود اما اگر فرامرز آن روز سر کار نرفته بود یا پیشنهاد وسوسهانگیز مهین را برای رفتن به خانهاش نپذیرفته بود و پا به منطقه «آزمایش» نمیگذاشت، عمرش به پایان نمیرسید؟
۱. در آموزههای دینی آمده است که عزرائیل قبض روح انبیاء و اولیاء را به صورت مستقیم انجام میدهد و جان سایر موجودات را نمایندگان او میگیرند.
*شعر بلندی از فروغ فرخزاد
و این منم، زنی تنها
در آستانهی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلودهی زمین…
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت…
چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست،
او هیچوقت
زنده نبودهاست…
ما مثل مردههای هزاران هزار ساله به هم میرسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد…
ای یار ای یگانهترین یار «آن شراب مگر چند ساله بود؟»
نگاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد…
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا میبوسند
در ذهن خود طناب دار ترا میبافند…
یک پاسخ
دستمریزاد به این نگاه دقیق و ظریف