یورگوس لانتیموس در کنار بسیاری از نامهای مشهور تاریخ سینما – همچون هیچکاک، کوروساوا، تارکوفسکی، ایزنشتین و… – تمامقد مقابل رولان بارت ایستاده و نظریهٔ «مرگ مؤلف» او را به چالش کشیده است. بارت در مقالهای با عنوان «مرگ مؤلف» (1967) استدلال میکرد که روش سنتی نقد که در پی تفسیر نیت نویسنده یا هنرمند بر اساس تاریخچهٔ زندگی، عناصر هویتی یا مؤلفههای آثار پیشین اوست، ناکافی و گمراهکنندهاند. فارغ از سرانجام جدلهای نظری پیرامون نقد هنری، به نظر میرسد در مواجهه با فیلمسازان آثار ابسورد و کنایهآمیزی چون لانتیموس، ناگزیر از پایبندی بهنسبت مؤمنانه به رویکرد نظریهٔ مؤلف هستیم. چنین شکلی از التزام، صرفاً انتخابی سلیقهای نیست، بلکه طنابی است محکم که مخاطب را تا رسیدن به عمق لایههای معنایی آثار همراهی میکند و اجازه نمیدهد او در جریان سیال شیطنتهای فرمی و نشانهگذاریهای مبهم غرق شود. قصد این نوشته همین است. تفسیر انواع مهربانی (2024) ساختهٔ اخیر یورگوس لانتیموس از دریچهٔ نظریهٔ مؤلف؛ منظری که با ارزیابی مختصات زیستهٔ فیلمساز گشوده میشود.
لانتیموس 51ساله نُه فیلم بلند ساخته که برخی از آنها در زادگاهش و وابسته به جریان مستقل سینمای یونان تولید شدهاند و برخی دیگر در انگلستان و با اصول و قواعد تولید بینالمللی. استیو رُز، ستوننویس مشهور «گاردین»، لانتیموس را متعلق به جریانی معرفی میکند که عنوان «موج عجیب سینمای یونان» را برای آن برگزیده است. پای این عبارت ژورنالیستی بعدها به مطالعات سینمایی نیز باز شد و دیمیرتیس پاپانیکولائو، استاد مطالعات تطبیقی فرهنگ در دانشگاه آکسفورد، کتابش را با وام گرفتن از عبارت رُز چاپ کرد: موج عجیب یونانی: سینمای زیست-سیاست1. او نام لانتیموس را در کنار فیلمسازان دیگری چون یانیس اکنومیدس، الکساندر آوراناس، آسینا ریچل سنگاری و پانوس کوارتس قرار میدهد و استدلال میکند که فیلمهای آنها را بایستی با ارجاع به مفهوم «زیست-سیاست» فهمید. اصطلاحی که توسط میشل فوکو گسترش یافت و در اصل به تفسیر و ارزیابی اعماق قدرت از طریق مدیریت، دستکاری و تنظیم بدن شهروندان میپردازد. بخش وسیعی از مطالعات فوکو به بررسی این موضوع اختصاص داشت که دستگاه حکمرانی چهگونه از طریق وضع قانون برای بدن و کنترل دیگر عناصر زیستی، به اعمال قدرت و کنترل شهروندان میپردازد. به همین دلیل او به مسألهٔ جنون، تنبیه، جنسیت – بهخصوص مفهوم همجنسخواهی – توجه میکرد و باور داشت میتواند رد پایی از فرآیند سلطهٔ دستگاه حکمرانی را در تبارشناسی این مفاهیم برجسته سازد. نکتهٔ حایز اهمیت در اندیشهٔ فوکو – که بیش از هر چیز به کار این تفسیر میآید – کشیدن مرزی باریک بین «اعمال قدرت» و «سلطه» است. به طور کلی فوکو روابط روزمرهٔ اجتماعی را روابط قدرت میدانست. با این حال تأکید داشت که هر رابطه لزوماً به سلطه نمیانجامد. حالا پرسش تعیینکننده اینجاست: کدام رابطهٔ قدرت لزوماً سلطه است؟