پنجره‌ای به باغ کودکی

۱. در روزگار سلطنت دستگاه ضبط‌صوت و کاست‌هایش، از چهارراه شهناز تبریز ، شعر «حیدر بابایه سلام» یا «سلام بر حیدربابا» با صدای خود شاعر یعنی محمدحسین شهریار به تورم خورد و به عنوان یک سوغاتی دانشجویی، تقدیم پدری کردم که با سخت‌گیری و تنفر مثال‌زدنی‌اش از مظاهر مدرنیته و اتکا به اصول همیشگی خویش، زندگی پرهیزکارانه سنتی‌اش را پی می‌گرفت و فقط با دقت در تک‌وتوک اشعار فکاهی شاعری عامه‌پسند از دیار مراغه که بر زبانش جاری می‌گشت، می‌شد به علاقه پنهانی‌اش به دنیای شعر پی برد و این همان نقطه‌ضعفی بود که باید سال‌های سال پیش، انگشت روی آن گذاشته و بساط آشتی‌اش با روزگار مدرنیته را فراهم می‌کردم.

برای شیفتگی پدر به شعر «حیدر بابا» و پلی که به واسطه تابلوهای ذهنی شاعر از زندگی چهل‌پنجاه سال پیش و صدای شهریار زده می‌شد، انرژی چندانی لازم نبود و صیاد خیلی زود با پای خود در دام افتاد. کسی که هیچ‌وقت دلیل واقعی عشق اطرافیان، به سینما، تلویزیون، رادیو، ورزش و کتاب را نمی‌توانست درک کند، حالا ساعت‌های زیادی را پای ضبط‌صوتی می‌نشست که دوباره و ده‌باره همان بندها را تکرار می‌کرد و او پابه‌پای‌شان به بازیافت خاطره‌هایش دست می‌زد. اما داستان به این‌جا ختم نشد و خیلی زود تصمیم گرفت اطرافیان را هم در این لذت بی‌مثال شریک کند و در نتیجه خانه‌مان تبدیل شد به پاتوق. پدر یک‌به‌یک، هم‌سن‌وسال‌های خود را به خانه دعوت کرد تا در مراسم «شعر گوش‌کنی» او را همراهی کرده و در خاطرات جمعی خویش غرق شوند. قهقهه سر بدهند و ذوق کنند و در حسرت روزگار بی‌دغدغه گذشته جوانی کنند. حالا دیگر مجبور شده بود طرز کار با ضبط‌صوت را هم یاد بگیرد و هر غریبه و آشنایی که به هر دلیلی گذرش به خانه ما می‌افتاد، یکی‌دو ساعت اول به برنامه شعر بگذرد و دیگر خبری از سوالات شرعی و شکّیات نباشد.

این برنامه ادبی بعدها با اضافه شدن یکی‌دو شعر دیگر شهریار، همچون «خان ننه» که وصف شورانگیز شهریارِ سخن از آخرین روزهای زندگی مادربزرگش بود، با چنان قوتی به کار خود ادامه داد که گاهی مصرف دستمال کاغذی در خانه چندین برابر می‌شد و چشمان مهمانان قرمز و پف‌کرده از گریه‌های اشتیاق و حسرت و دلتنگی!

۲. شهریار که هنوز شهریار نشده بود و به بهانه تحصیل مقیم تهران شده و جریان عشق و عاشقی‌اش او را به سمتی هل داده بود که رشته پزشکی را رها کرده و به دنیای شعر و ادب پناه ببرد و رفته‌رفته آثارش به چنان درجه ادبی برسد که بتواند همنشین بزرگان شعر آن زمان شود، گاه‌گداری میزبان والدینش می‌شد و آن‌ها دل‌شکسته از ترک تحصیل و خوش‌حال از اشتهار فرزند لحظات متضادی را می‌گذراندند. 

 یک روز مادر سرمست از نامداری فرزندش هوس کرد از دست‌پخت ادبی دردانه‌اش کمی بچشد تا تشویق‌ها و تحسین‌های درونی‌اش صدچندان شود. شهریار چندتا از بهترین شعرهای عاشقانه‌اش را برای مادر خواند. اما مادر هاج‌وواج ماند و چیزی نگفت. یعنی چیزی نفهمید که چیزی بگوید. بعد از ساعتی با احتیاط تمام – که مبادا خاطر فرزند مکدر شود – جمله‌ای به این مضمون گفت: «فرزند اگر لال هم باشد باز مادر زبانش را بلد است و می‌فهمد که منظورش چیست، ولی من از شعرهای تو اصلا سر در نیاوردم پسرم!»

این جمله در ظاهر ساده و در باطن حکیمانه تلنگری عظیم در ذهن شاعر به پا کرد و مدت‌ها در مورد چرایی و چیستی این که حتی نمی‌تواند منظورش را به مادر برساند فکر کرد‌. از سوی دیگر، چندین سال زندگی در تهران باعث شده بود رفته‌رفته تکلم به زبان مادری برایش دشوار شده و دنیای شعری فارسی‌اش هم مزید بر علت شده بود تا به‌تدریج فارسی فکر کند و فارسی بنویسد. ولی به قول خودش با آمدن مادرش دوباره تُرک شده بود و بیشتر دیالوگ‌های روزمره را به ترکی ادا می‌کرد. این شد که جرقه سرایش مجموعه‌ای شعر به زبان مادری در ذهنش زده شود. 

۳. شهریار در دوران کودکی، به دلیل ناآرامی‌های سیاسی و اجتماعی در تبریز، به روستای خُشکناب در اطراف تبریز برده شده بود و تجربه زیست چندساله‌اش در روستا، دستمایه شعر حیدربابا قرار گرفت و او با مخاطب قرار دادن کوه حیدربابا در آن روستا، آدم‌ها و رفتارهای موجود در آن جامعه کوچک را همچون صحنه‌های سینمایی از ذهن گذراند و این مرور را در شعر روی کاغذ جاری کرد. هرچند شاید به زعم برخی علاقه‌مندان شعر مدرن، این مجموعه گامی به عقب و در ستایش سنت‌های متداول گذشته، در جغرافیای خاص تلقی شده و ارزش ادبی چندانی نداشته باشد، ولی بالعکس جمع کثیری از شاعران و منتقدان ادبی آن را شاهکاری بی‌بدیل در پرونده ادبی شهریار و کل ادبیات آذربایجان ارزیابی می‌کنند که البته شهرت آن در طی عمر هفتاد هشتاد ساله‌اش از محدوده مرزها گذشته و به زبان‌های مختلف دنیا ترجمه شده و نمایش‌نامه‌ها و قطعات موسیقی بسیاری بر پایه خود شعر و تابلوهای ترسیم‌شده در آن، خلق شده و جالب‌تر این‌که این قالب ابداعی توسط شهریار به عنوان الگویی تمام‌عیار، برای شاعران منطقه آذربایجان درآمده و اکثر این شاعران در مجموعه اشعار خود مجموعه‌ای هم به سبک و سیاق حیدر بابای شهریار از خود به جا گذاشته‌اند. هرچند که هیچ کدام از آن‌ها در اصالت و شعریت و ارزش‌های ادبی و جامعه‌شناسانه، نتوانسته به پای حیدربابا برسد ولی این میزان از تأثیرپذیری از یک قالب شعری و یک کتاب، در نوع خود بی‌نظیر است.

۴. شعر «حیدر بابا» تجربه‌ای تاریخی و جامعه‌شناسانه است که درون خود آکنده از تغزل، لطافت و عاشقانگی‌ست و در لابه‌لای آن آداب و سنن و ویژگی‌های قومی‌قبیله‌ای یک ایل نهفته است که می‌تواند برای سال‌های سال بعد، مرجع قابل استنادی تلقی شود از مراسم نوروز، چهارشنبه‌سوری، پریدن از روی آب و شال انداختن تا بافتن جوراب برای نامزد و سیب سرخ انداختن برای عروس، دنیای بچگانه و بازی‌های متداول، عشق‌های دزدکی، نگاه‌های نامحرم، مراسم مربوط به کشاورزی سنتی قدیمی و همچنین طبیعت بکر و دست‌نخورده روستایی و کوه و بیابان و باغ‌های میوه و شیطنت‌های کودکان در مواجهه با حیوانات اهلی و غیراهلی و جذابیت‌های خاص اقلیمی و… چنان در روح و جان شاعر نقش بسته که تصمیم می‌گیرد با جدیت، تمام این جزئیات را روی کاغذ آورده و حالا در میان‌سالی در خلوت خویش سر در گریبان فرو برده و به تک‌تک‌شان فکر کرده و به یاد می‌آورد و حسرت روزهای رفته و کودکی‌های گمشده در دامنه‌های «حیدر بابا» را می‌خورد و می‌گوید: «کاش یک بار دیگر طفلی می‌شدم و چون غنچه تازه‌ای شکوفه داده و بعد پژمرده می‌شدم.»

این میزان از نوستالژی‌های پنهان‌شده در سطر به سطر بندهای شعر، مو بر اندام مخاطب سیخ می‌کند؛ آن‌جا که از صدای خاص رود خروشان کنار روستا به وجد آمده و تابلویی دل‌انگیز می‌آفریند از به تماشای طبیعت نشستن دخترکان زیبای دم‌بخت و شوخی‌ها و خنده‌های‌شان و اعتراف می‌کند که به آن دخترکان چشم داشته و بعد برای عبور از قالب تجربه شخصی و عمومی‌تر کردنش، رجوع می‌کند به ساز «عاشیق»های دل‌خسته و می‌خواهد حرف‌هایش را از زبان آن سازها بگوید و در آخر اعتراف کند که همه این صحنه‌ها و سکانس‌ها حالا در میان‌سالی چون پرده‌ای سینمایی در مقابل چشمانش نقش بسته و فراموش‌کردنی نیست. او تک‌تک آدم‌های روستا را بعدها با شباهت‌های تیپ و قیافه‌شان با بزرگان ادبی به یاد می‌آورد و یکی را مشابه تولستوی و دیگری را رخساره آرتیست می‌نامد. انگار همین یک شاه‌اثر برای جاودانگی‌اش کفایت می‌کرد!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *