پایان عصر معصومیت

دختری در مرکز قاب در محاصرهٔ دیوها طلب آمرزش می‌کند. آن سوتر کشیشی ایستاده و تماشایش می‌کند. دخترک راه خوش‌بختی را در زیستی زاهدانه می‌بیند. کشیش از این خوش‌بینی او سوءاستفاده می‌کند. آن سوتر دسیسه‌ای در راه است تا دههٔ 1970 را با آن جنبش‌های متنوع به قرون وسطی پیوند بزند. نکته این‌که دخترک بی‌خبر از همه جا عامل اصلی راه افتادن همین دسیسه‌ای است که توطئه‌گران در ذهن دارند. نخستین طالع نحس در چنین بستری شکل می‌گیرد.

سال 1976 که قسمت نخست طالع نحس با بازی گریگوری ‌پک و کارگردانی ریچارد دانر بر پرده آمد، زیرگونهٔ وحشت فراطبیعی با محوریت عناصر مذهبی و دالان‌های پیچ‌درپیچ کلیسا عمری چندان طولانی نداشت. گرچه حضور عناصر مذهبی در سینمای وحشت سابقه‌ای طولانی دارد و مثلاً می‌توان نشانه‌های مختلف مذهبی را در آثار گوتیک دید اما هنوز زمانی مانده بود تا بتوان بی‌پرده‌تر سراغ چنین سوژه‌هایی رفت. دههٔ 1970 دوران مناسبی برای پرداختن به چنین موضوع‌هایی بود و ریچارد دانر هم از فرصت استفاده کرد و یکی از بهترین فیلم‌های ترسناک تمام دوران را ساخت.

نکته این‌که او در آن اثر باشکوهش خیلی زود دست شیطان قصه را رو می‌کند و به مخاطب می‌فهماند که قرار است با چه چیزی روبه‌رو شود. آن‌چه که باعث شگفتی می‌شود تنها قدرت بسیار زیاد شیطانی است که متولد شده، وگرنه فیلم‌ساز از همان ابتدا ماهیت او را لو می‌دهد. در این فیلم تازه گرچه در سکانس افتتاحیه چنین اتفاقی می‌افتد و مشخص می‌شود که با فیلمی با محوریت دجال طرف هستیم اما فیلم‌ساز با فریب دادن مخاطب و ایجاد این احساس که شخصیت اصلی ربطی به تولد دجال ندارد، از زیرگونهٔ وحشت فراطبیعی فاصله گرفته و به سمت سینمای وحشت روان‌شناختی حرکت می‌کند.

شخصیت اصلی ماجرا، دختری است که ظاهراً در تمام زندگی خود با روانی رنجور دست در گریبان بوده است. در سینمای وحشت روان‌شناختی عامل ایجاد وحشت عموماً حضوری فیزیکی ندارد و جایی در ذهن شخصیت‌ها لانه دارد. کارگردانان چنین فیلم‌هایی تلاش می‌کنند که ترجمان تصویری مناسبی برای نمایش روان به‌هم‌ریختهٔ شخصیت‌های خود پیدا کنند. هر چه این ترجمان وحشتناک‌تر باشد و هر چه شخصیت همدلی‌برانگیزتر، فیلم هم ترسناک‌تر از کار درمی‌آید.

در نخستین طالع نحس قرار است عناصر دو زیرگونهٔ سینمای وحشت فراطبیعی و روان‌شناختی با هم ترکیب ‌شوند اما مشکل این‌جاست که قصه بیش از اندازه به پیچش‌های داستانی خود متکی است و همین هم باعث شده که رفت‌وبرگشت فیلم‌ساز بین کلیشه‌های این دو ژانر مختلف چندان قانع‌کننده از کار درنیاید. به عنوان نمونه در سکانسی از فیلم، مارگارت (شخصیت اصلی) در اتاقی زندانی می‌شود. در آن‌جا زنی که چندی پیش خودکشی کرده ناگهان در برابرش ظاهر شده و مخاطب را به این اشتباه می‌اندازد که در حال تماشای روان آشفتهٔ دختری‌ست که نمی‌داند چه چیزی حقیقی است و چه چیزی زاییدهٔ خیالش. این در حالی‌ست که در سکانس بعد و با مشخص شدن ناگهانی هویت اصلی مارگارت همه چیز به سمت سینمای وحشت فراطبیعی حرکت می‌کند و اصلاً فیلم ناگاه تغییر جهت می‌دهد و به همان سکانس افتتاحیهٔ خود بازمی‌گردد که خبر از حضور اهریمن در داستان می‌داد.

ویدئو از کانال آپارات «آوای فاخته»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *