بچهٔ رُزمری Rosemary’s Baby
مضمون فیلم دربارهٔ خدا و شیطان و وجود یا عدم وجود آنهاست و رومن پولانسکی بدون این که برای تماشاگر تکلیف تعیین کند فیلم را به آخر میرساند و در پایان جواب صریحی هم به این پرسش نمیدهد. تیتراژ نمایی طولانی است از نیویورک در یک حرکت پن از عمارتها و آسمانخراشها و خیابانها، که ما را کاملاً در زمان و مکان ماجرا قرار میدهد؛ نیویورک قرن بیستم در سال 1966. رُزمری و شوهرش از آپارتمانی بازدید میکنند تا اجاره کنند و با دو نمای کوتاه (مردی که مشغول سوراخ کردن یک در است و کف راهرو که خراب شده) به وضعیت مالی بهنسبت ضعیف این زوج اشاره میشود. با دو نمای کوتاه دیگر (ور رفتن گای با درِ آسانسور و توجه نداشتن به توضیحات مرد راهنما و همچنین کشیدن سیفون توالت هنگام دیدن حمام) اشارهای به شخصیت شوخ گای میشود. با توقف آسانسور، درِ آسانسور موقع باز شدن کمی گیر میکند و بعد باز میشود که این پیشدرآمدی است برای صحنهٔ فرار رُزمری در آخر فیلم و آماده کردن تماشاگر برای اضطرابهای بعدی. تکیه روی کمد و گنجه و جابهجا کردن آن، سه مفهوم در بر دارد. اول: برای این که سوءظن تماشاگر را تحریک و اضطرابی در او ایجاد کند. [که کاملاً مرتبط است با وقایع بعدی چون از راه همین گنجه است که رُزمری به جشن جادوگران در پایان فیلم راه مییابد.] دوم: برای نشان دادن جزییات زندگی روزمره [و باید یادآور شد که رئالیسم فیلم بسیار قوی و منطقی است] و سوم: تمسخر گای توسط پولانسکی (بازیگری که حمالی میکند). این که چرا پیرزن مستأجر قبلی حولهها و جاروی برقیاش را در این گنجه مخفی کرده بوده، هرچند که جوابی به آن داده میشود و بیاهمیت تلقی میشود اما با وقایع بعدی معلوم میشود او نیز یکی از شیطانپرستان بوده و اینها اشیایی است که از قربانیانش دزدیده چون این جادوگران کسی را که میخواهند نابود کند باید شیئی از او داشته باشند وگرنه هیچ طلسم و جادویی دربارهاش مؤثر نخواهد بود؛ نظیر کراواتی که گای از دانلد گارد، رقیب شغلیاش، میدزد یا لنگهٔ دستکش هاچ، که بعد از برداشتن کراوات، آنها دانلد گارد را کور میکنند تا نقشی را که قرار بوده بازی کند به گای برسد و همچنین بعد از دزدیدن لنگهٔ دستکش هاچ، که به آنها سوءظن برده او را از بین میبرند.
ادوارد هاچینز همان هاچ دوست قدیمی گای و رُزمری است. بار اول او را هنگامی میبینیم که در حال سرخ کردن یک مرغ است. با تأکید روی این عمل و همچنین خوردن مرغ و صحبت دربارهٔ خواهران آدمخوار، طنز سیاه پولانسکی بهخوبی جلوهگر میشود. سر میز غذا هنگام صحبت از جادوگری، هاچ را مردی مییابیم با تخیل قوی [برای بچهها داستانهای جنایی مینویسد] و با پذیرش این واقعیت که جادوگری بوده و هست و هنوز هم رواج دارد [چراغ نفتی متروکی جلوی اوست] پس از مرگش کتابی دربارهٔ جادوگران برای رُزمری باقی میگذارد. گای در مقابل این گفتههای هاچ کاملاً بیتوجه است و لودگی میکند و رُزمری در واکنش به حرفهای هاچ میگوید: «شوخی میکنی.» رُزمری زنیست ساده و تا حدی مذهبی [از نیامدن پاپ کمی ناراحت میشود] اما تیزهوش و کنجکاو [متوجه نبودن قاب عکسها در اتاق کاستاوتها میشود] و اعتقادی به جادو و جادوگری ندارد [همان جملهٔ «شوخی میکنی»].
در سکانس اسبابکشی به خانهٔ جدید، نماها همگی از پایینتنه است. [یک فرم بیانی بدیع.] رُزمری بعد از باز کردن گنجه، چوبهایی را برمیدارد و آنها را خیلی منظم درون گنجه قرار میدهد که نشانهٔ سدی است که بین خود و دیگران، یعنی جادوگران، به وجود میآورد و این البته سدی یکطرفه است و آنها میتوانند و توانستند به رُزمری دست یابند، منتها رُزمری نمیتواند این کار را بکند و فقط در اواخر فیلم این چوبها را دور میریزد [سد را میشکند] و از راه همین گنجه خود را به محفل جادوگران و شیطانپرستان میرساند. در سکانس شام [روی زمین شام] خیلی گرم و عاشقانه به هم نزدیک میشوند اما این اولین و آخرین عشقورزی آنهاست که میبینیم و بعد از آشنا شدن با کاستاوتها، هر بار آنها را در رختخواب میبینیم جدا از هم خوابیدهاند. [همیشه هم گای پشت به رُزمری دارد و انگار دیگر رغبتی مثل قبل به رُزمری ندارد چون میداند شیطان به رُزمری تجاوز کرده است.] در همان صحنهٔ یادشده پس از شام صدای غرش هواپیمایی به گوش میرسد که اثر رمانتیک این صحنه را از بین میبرد، و بعد مسخرهبازی گای بهکلی این صحنه را از حالت رمانتیکش دور میکند.
هنگام آشنا شدن رُزمری و ترزا، دختری که با خانوادهٔ کاستاوتها زندگی میکند، صدای شکستن شیئی شنیده میشود و این هشداری است برای وقوع یک حادثه؛ یک زنگ خطر است که بلافاصله در صحنهٔ بعد ترزا را مرده و غرق در خون مییابیم. ترزا برای مقصود شیطانپرستان انتخاب شده بود اما با مرگ او، رُزمری انتخاب میشود. در اولین برخورد تماشاگر با خانم و آقای کاستاوت، همان پیرمرد و پیرزن جادوگر، قتلی اتفاق افتاده و بعد آنها را میبینیم که سر و وضعی و لباسی غیرعادی و نامتناسب با سنشان دارند. وقوع قتل و ظاهر عجیب اینها سوءظن تماشاگر را نسبت به این دو تحریک میکند که نباید آدمهای معمولی باشند. همچنین اولین باری که این پیرزن یعنی میمی به اتاق رُزمری میآید به طرز عجیب و در عین حال مضحکی راه میرود که باز سوءظن تماشاگر را تشدید میکند. در صحنهای که رُزمری جریان دعوت رومن و میمی را برای گای میگوید، مشغول اندازهگیری چیزی است که این نشانهٔ محدود شدن و تحت یک نقشه و مراقبت درآمدن زندگی اوست. [با آشنا شدن با رومن و میمی، دیگر همه چیزش تحت نفوذ و مراقبت آنها قرار میگیرد.]
ویدئو از کانال آپارات «رسانه یوسیما»