تیپ تاریخی و شخصیت داستانی

چه‌گونه می‌شود به سراغ تاریخ رفت و رخدادها و شخصیت‌های تاریخی را به اثری داستانی و دراماتیک برگرداند؟ این پرسشی است که از دیرباز همواره برایم مطرح بوده.

کودکی دبستانی بودم که نخستین بار اسپارتاکوس (استنلی کوبریک) را بر پرده دیدم. با تاریخ جهان باستان و تمدن‌هایی چون یونان و روم آشنایی نداشتم. نظام برده‌داری را نمی‌شناختم و از چالش بردگان و برده‌داران سر درنمی‌آوردم. اما این فیلم به شکل هنرمندانه‌ای مرا به دیدار تاریخ می‌برد و با نظام برده‌داری روم آشنا می‌کرد. بردگان در معادن و مزارع بیگاری می‌کنند تا اشراف برده‌دار بر ثروت و قدرت خود بیفزایند. به طیفی از بردگان آموزش‌های رزمی می‌دهند تا به عنوان گلادیاتور با هم بجنگند و همدیگر را بکشند و باعث لذت هیستریک اشراف شوند. روم یکی از قوی‌ترین ارتش‌های جهان باستان را دارد و به‌راحتی می‌تواند دشمنان داخلی و خارجی خود را منکوب کند. نظام سیاسی روم نوعی دموکراسی اشرافی است و اشراف برده‌دار می‌توانند نمایندگان خود را به مجلس بفرستند و حاکمان و فرماندهان را مورد نقد قرار دهند. اما بردگان و تهیدستان نقشی در این دموکراسی ندارند. اسپارتاکوس به عنوان برده‌ای شورشی علیه برده‌داران می‌شورد و لشکر بردگان را تشکیل می‌دهد و با ارتش روم، که زوال‌ناپذیر به نظر می‌رسد، وارد جنگ می‌شود و سرانجام شکست می‌خورد و مصلوب می‌شود. اما با این شکست گسستی در اردوی برده‌داران به وجود می‌آورد و افسانهٔ فناناپذیری روم را تا حدود زیادی به زیر سؤال می‌برد.

اسپارتاکوس در حد یک نام از تاریخ می‌آید اما در روایت کوبریک، از تیپی تاریخی به شخصیتی دراماتیک بدل می‌شود. عاشق می‌شود، همسر برمی‌گزیند، بچه‌دار می‌شود، می‌گرید، به خشم می‌آید، رؤیای آزادی بردگان را در سر می‌پروراند و خود را فدای جمع می‌کند. در واقع از کهن‌الگوی قهرمان شخصیتی ملموس و منفرد می‌سازد. آیا ریدلی اسکات در روایت خود توانسته تصویر روشنی از ناپلئون و زمانه‌اش بیافریند؟

اکنون دیگر کودک دبستانی نیستیم و کمی تاریخ خوانده‌ایم و تا حدودی ناپلئون و زمانه‌اش را می‌شناسیم. به گواه تاریخ ناپلئون یکی از شخصیت‌های برآمده از انقلاب کبیر فرانسه است. با نظامی‌گری شروع کرد و بعد به قدرت رسید و امپراتوری فرانسه را تشکیل داد. گرچه خودکامه بود و آزادی‌های سیاسی را چندان برنمی‌تابید اما به جمهوری وحشت و هرج‌ومرج‌های دوران انقلاب پایان داد. نابغه‌ای نظامی بود و تاکتیک‌های جنگی‌اش تا سال‌ها در دانشکده‌های نظامی تدریس می‌شد. اما همین نبوغ بعدها به پاشنهٔ آشیل او بدل شد و به خاطر جنگ‌افروزی‌های افراطی و شکست‌هایی که به بار آورد، سرانجام از قدرت برافتاد. زندگی خصوصی ناپلئون نیز بسیار پرماجرا بود و به‌خصوص رابطهٔ عاشقانه‌اش با ژوزفین، دستمایهٔ بسیاری از فیلم‌ها و سریال‌ها و داستان‌ها و پاورقی‌های عامه‌پسند قرار گرفت.

گئورگی لوکاچ می‌گوید که بعضی از شخصیت‌ها ظرفیت داستانی دارند و بعضی‌ها ندارند. ناپلئون شخصیت مطلوبی برای داستان‌پردازی دارد و سینما نیز بارها از این شخصیت در فیلم‌هایی چون ناپلئون (آبل گانس)، واترلو (سرگئی بوندارچوک)، دزیره (هنری کاستر)، وداع با ناپلئون (یوسف شاهین)، جنگ و صلح (تام هارپر) و… بهره برده است. آیا ریدلی اسکات توانسته از ناپلئون شخصیتی داستانی و دراماتیک بسازد؟

در ابتدای فیلم نوشته‌ای به این مضمون می‌آید: بدبختی مردم را به انقلاب و انقلاب مردم را به بدبختی می‌کشد. معنی کنید که انقلاب همچون درغلتیدن از چاهی به چاهی دیگر است. کما این‌که انقلاب فرانسه نیز در ابتدا چنین بود و جز خون و خشونت و اعدام و هرج‌ومرج ثمری به بار نیاورد. در ادامهٔ این نوشته از مردمی یاد می‌شود که به خاطر گرسنگی انقلاب می‌کنند و سپس لویی شانزدهم پادشاه فرانسه را به زیر گیوتین می‌کشند و آن گاه متوجه ماری آنتوانت ملکهٔ فرانسه می‌شوند. در همین دوران ناپلئون بناپارت که افسر توپ‌خانه بود، سر برمی‌آورد و توانمندی‌های نظامی‌اش مورد توجه قرار می‌گیرد. این نوشته می‌تواند به همین شکل ادامه پیدا کند و فیلم‌ساز کل داستان را به شکل نوشتاری برای‌مان بازبگوید. ما هیچ تصویری از گرسنگی و فلاکت مردم و علت خیزش انقلابی آن‌ها نمی‌بینیم. در واقع مردم در این فیلم هرگز از حالت توده‌ای بی‌شکل فراتر نمی‌روند و هویتی انسانی پیدا نمی‌کنند.

ویدئو از کانال آپارات «Aparatgram»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *