آرشیو مطالبشماره ۳۰

آسانسوری به سوی هدف

نسل ما، و نسل بعد

هیچ لازم نیست به حافظه‌ام فشار بیاورم تا یادم بیفتد 33 سال پیش چه نقطهٔ عطفی در زندگی من بود، منِ در اوایل بیست‌سالگی، منِ پر از شور زندگی، منِ تشنهٔ یافتن گذرگاهی، میان‌بری برای رسیدن به دنیای سینما، از مسیر مطبوعات. می‌دانستم این گذرگاه برایم لذتی دوگانه خواهد داشت: هم‌زیستی با فیلم و سینما از یک سو، و تماشای حاصل کار و تلاشم روی کاغذ کاهی مجله و با حروف چاپی.

این شیفتگی شاید برای نسل بعد از من کمی مضحک و دم‌دستی به نظر بیاید، برای نسلی که با قلم و کاغذ بیگانه است، نسلی که مجازاً و ابتدا به ساکن، همهٔ تراوشات ذهنی‌اش را با حروف تایپ‌شده دیده است، حالا نه روی کاغذ بلکه در فضای بی‌کران مجازی و با کمک دم‌دستی‌ترین ابزارش یعنی یک گوشی هوشمند. از این مبحث تکراری و بی‌انتهای «مجاز» می‌گذرم که شک ندارم کیفیت زندگی همه‌مان را در مسیر مثبتی زیر و رو کرده است: دست‌یابی آسان به اطلاعات.

یادم هست وقتی بساط ماهواره توی زندگی‌مان پهن شد، بابا به‌شدت هیجان داشت. جایی بودیم، نمی‌دانم چه مراسمی بود. کلافه بود و گفت: «نمی‌تونم راحت این‌جا بشینم، در حالی که می‌دونم چه فیلم‌هایی داره روی هوا ردوبدل می‌شه!» بی‌تاب بود که زودتر یکی از این بشقاب‌ها را نصب کند و بنشیند به دوباره دیدن فیلم‌هایی که صد بار دیده بودشان…

حالا بعد از 33 سال، من در میان‌سالی، در غربتی که به خاطر تنها پسرم به آن تن داده‌ام، نشسته‌ام پشت میز کارم و مثل همیشه نیمِ وجودم در وطن سیر می‌کند. گوشی‌ام را دائم کنترل می‌کنم تا در جریان آخرین اخبار، که غالباً هم ناخوشایند است، باشم. گوشی‌ام دینگی می‌کند و نام رفیق و رییس و همراه همیشگی، آقای یاری نازنین، را می‌بینم که از من خواسته مقدمه‌ای برای شمارهٔ ویژهٔ تابستان با نگاهی دوباره به مطب بابا، «پله‌های دیروز و آسانسور امروز»، بنویسم.

نوشته های مشابه

دل‌گیری مزمن این روزهایم از بین می‌رود. گره محکم دیگری من را به محیط مأنوسم، به نخستین تجربهٔ جدی کارم در مجلهٔ «فیلم»، پیوند می‌زند؛ می‌دانم که خواندن دوبارهٔ مطلب بابا که تقریباً بیش‌ترش را از بر می‌دانم و البته همیشه با تصویرهای توی ذهنم می‌خوانمش، غمگینم می‌کند اما در عین حال دنبال بهانه‌ام که نقبی بزنم به گذشته‌ام…

… در ادامه، بخشی از مطلب زنده‌یاد جمشید ارجمند در صدمین شمارهٔ «فیلم»:

پله‌های دیروز و آسانسور امروز

جمشید ارجمند

دوروبرم را نگاه می‌کنم تا مطمئن شوم که هیچ سند مکتوب سینمایی وجود نداشته باشد. به نظرم می‌آید که آن‌چه به سینما مربوط می‌شود حضور تحمیل‌کننده‌ای دارد و من نمی‌توانم بهش بی‌طرف باشم. گرچه، مگر قرار است در این نوشته بی‌طرف باشم؟

دکتر علی‌آبادی با آن جثهٔ کوچک و ناتوان، بالای تریبون کلاس سیصدنفری نشسته بود و درس بی‌طرفی در تحقیق علمی می‌داد. من، بی‌خیال برای «ستاره سینما» مطلب ترجمه می‌کردم.

هیچ سندی نیست. نمی‌توانم هیچ نقل قولی بکنم. حتی از پازولینی که عقایدش را در نظریهٔ زبان سینما دوست می‌دارم ولی فیلم‌هایش آزارم می‌دهند. با این حال همه را رفتم و دیدم. تا آن‌جایی که می‌شد، البته. وقتی می‌گویم دوروبرم را از اسناد سینمایی خالی کرده‌ام برای این است که بتوانم بی‌هراس از این جادو، حرفم را بزنم. حرف‌هایی که شاید خیلی‌هاش عادی ولی ناگفته باشد.

خیلی چیزها و خیلی مقولات ارزش‌های درونی خود را در کشاکش تحولات فرهنگی/ علمی/ اجتماعی/ اقتصادی/ صنعتی… از دست داده‌اند. من گمان نمی‌کنم اگر ده‌بیست سال دیگر از بچه‌های امروز بپرسند اولین فیلمی که دیدی چه بود و چه اثری رویت داشت، سؤال را تشخیص دهند و جواب درست‌وحسابی بدهند. به احتمال زیاد فیلم برای بچه‌های کنونی ما تعریف نامشخصی دارد که بیش‌تر بر ویدئو منطبق می‌شود.

برادر بزرگم دستم را گرفت و گفت برویم سینما. این دعوت آن قدر برایم نامنتظر بود که اصلاً در جست‌وجوی پیدا کردن علتش برنیامدم. رفتیم به آخر لاله‌زار، سینما میهن (شاید اسم دیگری داشت. مدتی هم تئاتر صادق‌پور بود. همان تئاتر معروف…) فیلم… سندباد بحری دوگلاس فربنکس که حالا می‌گوییم داگلاس. آن موقع همه اسم‌ها را با قواعد زبان فرانسه می‌خواندند: ژونی ویسمولر، جون هال، جون واین، ویکتور ماتور، گمان می‌کنم دست تصادف نمی‌شد از این بهتر فراهم کند. رنگ و حرکت و قهرمانی و افسانه‌سرایی، پنجرهٔ جهانی را جلو چشم من باز کرد که حق داشتم سودازدهٔ آن بشوم. چند وقت بعد برای تجدید این خاطرهٔ شیرین پاپیچ پدر شدم و طلب سینما کردم. مرا به سینما برد اما چه فیلمی… ایوان مخوف (که می‌خواندمش ایوان، بر وزن حیوان) در سینما ستاره – برلیان فعلی.

تصویری از ایوان مخوف (سرگئی ایزنشتاین، ۱۹۴۴)

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا