من نمی‌خواهم بزرگ شوم…

کیومرث پوراحمد (۱۴۰۲-۱۳۲۸)

«زه‌زه»، پسربچهٔ شش‌سالهٔ کتاب درخت زیبای من [هم او که مجید فیلم بیبی چلچله شد] در کتاب خورشید را بیدار کنیم یازده‌ساله شده است و در پایان کتاب که مردی بزرگ شده، شبی غم‌انگیز در خیابان‌های مه‌گرفتهٔ سائوپولو قدم می‌زند و با خود نجوا می‌کند که: «بار دیگر به کودکی بدل شده‌ام. کودکی که اهل رؤیاست، کودکی تنها، برای چه باید بزرگ شد؟ من نمی‌خواهم بزرگ شوم، هرگز نخواسته‌ام. اما زمان متوقف شده است و من به حرکت ادامه داده‌ام.»

*

آن روزها توی کتاب فارسی دوم دبستان نوشته بود: خدا را شکر می‌کنیم که از کلاس اول به کلاس دوم آمده‌ایم…، و ما بر حسب تکلیف بارها و بارها این جمله را خواندیم اما خدا را واقعاً شکر نکردیم چرا که کلاس اول با دوم فرقی نمی‌کرد، اول یا دوم… و تا ششم ابتدایی به کلاس هفتم (اول دبیرستان) رفتیم، بدون این‌که توی کتاب فارسی چیزی نوشته باشد، بارها و بارها خدا را واقعاً شکر کردیم…

دنیای دیگری بود دبیرستان، مثل دبستان برای همهٔ درس‌ها یک معلم نبود، هر درسی معلمی جداگانه داشت و اگر یکی کج‌خلق بود، آن دیگری خوش‌اخلاق بود و اگر یکی سخت‌گیر بود آن دیگری نرمش بیش‌تری داشت. نظام دیگری داشت دبیرستان. توی دبیرستان چوب کم‌تر می‌خوردیم، البته سقلمه و تی‌پا و پس‌گردنی بود اما چوب کم‌تر بود. مثل دبستان، چوب جزو ابزار لازم و واجب تربیتی نبود… و این بود که انگار دبیرهای دبیرستان مهربان‌تر بودند. مهربان‌تر که نبودند واقعاً، شاید ما دنده‌پهن‌تر شده بودیم.

دنیای دیگری بود دبیرستان. شلوغ‌تر بود، بزرگ‌تر بود، دارودرخت داشت، میدان فوتبال و بسکتبال داشت [اگرچه ما را با میدان‌ها کاری نبود] و این بود که انگار توی دبیرستان، ساختمان مدرسه هم مهربان‌تر شده بود. مهربان‌تر که نشده بود واقعاً، میدان گریز از دید ناظم فراخ‌تر شده بود.

دنیای دیگری داشت دبیرستان، راه خانه تا مدرسه دور بود و هر روز راهی طولانی را پیمودن سیاحتی داشت و لذتی… پول توجیبی داشتیم، روزی پنج ریال، چهار ریال برای چهار نوبت سوار شدن اتوبوس و یک ریال هم برای «خرج اَتِینا» و مسیر هم چهارباغ اصفهان بود، مرکز سینماهای شهر و چشمک پلاکاردها و غمزهٔ ویترین عکس‌ها و عشوهٔ پوسترها به در و دیوارها و صدای خوش فیلم‌ها که از بلندگوی بیرون سینماها پخش می‌شد.

پرشتاب اگر راه می‌رفتیم از مدرسه تا خانه یک ساعت راه بود و پاداش قید اتوبوس را زدن و روزی چهار ساعت پیاده‌روی پرشتاب به جیب زدن همهٔ پنج ریال پول توجیبی بود بابت خرید یک بلیت پنج‌ریالی سینما. پس گور پدر خستگی – که خستگی در کار نبود، بزن بریم سینما!

دنیای دیگری بود دبیرستان. گل‌وگشاد و بزرگ بود، یک در خیلی بزرگ اصلی داشت و یک در کوچک در پشت ساختمان و دیوارهای کوتاه کلوب ورزشی چسبیده به حیاط و دارودرخت‌های چسبیده به دیوارهای بلند دبیرستان و پنجره‌های توی پاگرد پله‌ها که به خیابان باز می‌شد و این همه گریزگاه‌های خوبی بود.

حالا گیرم که موقع جفت زدن از پنجرهٔ پاگردها به خیابان پایت پیچ بخورد و چند روز لنگ بزنی و یا گیرم که یک بار جفت می‌زنی توی خیابان و ناظم را آن سوی خیابان می‌بینی که منتظر تاکسی ایستاده است و با جفت زدن ردیف فراری‌ها نگاه حیرت‌زده‌اش از بالا به پایین و بالعکس «تیلت» می‌کند. و گیرم که روز بعد قاب پنجره‌ها را تخته‌کوبی کنند و نمرهٔ انضباط را هم – اگر چیزی از آن باقی مانده باشد – باز کم‌ترش کنند.

…راه‌های دیگر که بسته نشده است: گیرم که وقت گریز از درِ اصلی دوتا پس‌گردنی هم از فراش مدرسه بخوری، وقتی پای چابک جوانی را داری فراش دیگر فرصت اردنگی پیدا نمی‌کند. و یا گیرم وقت بالا رفتن از درخت‌ها و خود را رساندن به سر دیوارها دست و پایت به شاخه‌ها بخراشد و یا گیرم که… نه، نه چوب و فلک که فلک هم جلودارت نیست. یک صندلی در دوسه ردیف اول سینما منتظر توست. پس بزن بریم سینما!

پوراحمد سر صحنه بی‌بی چلچله (۱۳۶۳)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *