حتی اگر روزی آدم خیلی مهمی هم بشوم، باز خواهم گفت که «عاشق سینما بودن» را از عبدالکریم یاد گرفتهام. اگر او نبود، شاید امروز من هم عاشق سینما نبودم، چه بسا از آن نفرت داشتم. در واقع این لقمه را عبدالکریم توی سفرهٔ من گذاشته است.
*
عبدالکریم همسایهٔ دیوار به دیوار ما بود، در ایام کودکی. او هر شب جمعه دست در دست پدر و مادرش به سینما میرفت و صبح روز بعد آنچه را که در سینما دیده بود و شنیده بود و خورده بود، برای من تعریف میکرد. حرفهای عبدالکریم به قدری شیرین و جذاب و شنیدنی بود که من بدون آنکه به سینما رفته باشم، عاشقش شدم.
پدرم از آن پدرهایی نبود که دستم را بگیرد و پا به پا به سینما ببرد. نه اینکه از سینما بدش بیاید، نه، او هم مثل خیلی از آدمهای دیگر سینما را دوست داشت اما در عوالم دیگری سیر میکرد که بماند… دوست ندارم مثل آدمهای نوستالژیزده باشم که دائم از لای دندان روزگار خاطرات تلخ و شیرین گذشته را خلال میکنند.
یک بار از پدرم پرسیدم: «چرا مرا به سینما نمیبری؟!» گفت: «سینما جای بچهها نیست. خودت بزرگ که شدی، برو سینما.» پدرم درست میگفت. بزرگ که شدم، با عبدالکریم، هر دو سینما رفتیم و درس هم خواندیم. من شدم دبیر ادبیات، او شد مهندس راه و ساختمان. یک بار که مهندس عبدالکریم رفته بود بالای داربست یک ساختمان بلند مدرن، از آن بالا افتاد و مرد… شاید بگویید مهندس راه و ساختمان که بالای داربست نمیرود. درست است اما او نرفته بود آن بالا که مهندسی کند، او رفته بود تا «لانگشات» روزگار بیمروت را از آن بالا تماشا کند…
عبدالکریم سالهاست که مرده اما روح سرگردانش همیشه دوروبر سینماها، جشنوارهها و حتی دفتر مجلهٔ «فیلم» پرسه میزند. هر بار که او را میبینم، خاطرات گذشته زنده میشود. اما خاطرات چه ارزشی دارند؟ عبدالکریم به من نزدیک میشود، نگاهم میکند، حالم را میپرسد، بعد با لحنی شاعرانه یک بیت شعر از حافظ برایم میخواند: «بندهٔ طالع خویشم که در این قحط وفا/ عشق آن لولی سرمست خریدار من است». بعد همراه با دود سیگارم به هوا میرود و در افق دودگرفتهٔ نگاهم گم میشود…