لانگشات روزگار، از بالای داربست
عبدالکریم همسایهٔ دیوار به دیوار ما بود، در ایام کودکی. او هر شب جمعه دست در دست پدر و مادرش به سینما میرفت…
سینما، عشق و زندگی
نام هوارد هاکس را میبرم و مقصودم سینما در یکی از بلندمرتبهترین نقاط آن است؛ استادی از نسل طلایی سینما…
نقشی بر آب
نمیدانم چهطور شد که یک روز پدرم مرا از راهرو تنگ و نیمهتاریکی که چندین ردیف چراغهای نئون آن را روشن کرده بود به داخل سالن تاریکی برد…
بهشت تو کجاست، دوست من؟
دنیای سینمایی من همچنان ادامه دارد… و من این شانس را داشتهام که در زیر و بالای دشوار و گاه بسیار دشوار زندگی دوام دلبستگی بزرگ زندگیام را تاب بیاورم…
در کوی جانان
این یادداشت را ۳۳ سال پیش نوشتم. آن زمان ۴۱ ساله بودم. حالا پا به ۷۴ سالگی گذاشتهام. حسوحالم به زندگی کموبیش همان است که بود…