غلامحسین ساعدی حق بزرگی بر گردن سینمای ایران دارد و آن روزها که کارگردانان باسواد تازه از راه رسیده دنبال قصههای متفاوت برای خروج از بنبست فیلمفارسی مرسوم لهله میزدند او با فیلمنامه گاو، برگرفته از چند قصه کوتاه کتاب «عزاداران بَیَل»، انقلابی به راه انداخت که عظمتش بعدها مشخص شد. سال بعد آرامش در حضور دیگران و کمی بعد دایره مینا از راه رسید، اما او خیلی زود آواره غربت شد.
مادران همیشه بیدار، وقتی طفل شیرخواره را به سینه میفشردند، در گوشش این نواهای آسمانی را زمزمه میکردند که برای گشتوگذار شاید دیار غربت خوب باشد ولی برای مردن وطن بهتر است! یا آن پیرمرد توتونکش قهوهخانهای در انتهای دنیا که سوگمندانه میخواند: «اگر مُردم تابوت مرا بر جای بلندی بگذارید… تا باد برد بوی مرا بر وطن من» شاید مهمترین دغدغه پیرانهسری، بهخصوص در جامعهای که مرگ را اینچنین بزرگ میدارند، این باشد که چهار نفر پیدا شود زیر تابوتش را بگیرد و چهار انگشت خاک در کشور به این بزرگی سهمش شود به گاه مردن! چیزی که سهم غلامحسین ساعدی نشد؛ همان کسی که بعد از دو سه سال زندگی در پاریس از آوارگیاش میگفت، از ترس و واهمههای بینشان زندگی در غربت آنقدر متنفر بود که دلش نمیخواست یک کلمه هم فرانسوی یاد بگیرد و یک ساعت برای تفرج به جاهای دیدنی شهر برود. میگفت اینجا از همهچیز میترسد، حتی از شهرها و ساختمانهای کارتپستالی، حتی از پلیس ساده ایستاده در جلوی گلفروشی در حالی که سیگاری را دود میکند، حتی از صدای سگ و کودک همسایه. کسی که روزگاری حتی از گرگهای گرسنه کمینکرده در کوههای سر به فلک کشیده خیاو، اهر و تبریز هراسی به دل راه نمیداد حالا از واقواق سگ همسایه بالایی و حتی از خوابیدن و بیدار شدن هم میترسید و در حالی که در سرزمین مادری یک پزشک بهدردبخور، بهخصوص برای مردمان تنگدست بود و نویسندهای چیرهدست در زمینه تئاتر، داستان و سینما، حالا برای چندرغاز مستمری برای سد جوع هر ماه باید دستش را پیش کس و ناکس دراز میکرد و اینچنین شد که غمباد گرفت و فقط غصه خورد و زهرماری تا خودش را نفله کند. کسی که حتی جشن صوری تولد ۵۰ سالگیاش را هم ندید و ادبیات ایران دست کم سیچهل سال فعالیت و شکوفایی را از او طلبکار ماند.
عمو آلفردو در سینما پارادیزو گفت: «آدمها وقتی وفادارند تنهاترند». این بیکسی و غربت را میشود در زندگی طاهره کوزهکنانی دید که عمری در فراق غلامحسین ساعدی سوخت و ساخت و دم برنیاورد تا حتی نزدیکترین اقوامش هم از راز دلش باخبر نشوند، و بعد از مرگ ساعدی، وقتی از پرده برون افتاد راز این عشق ساکت شرقی و طاهرهای که نهایت لذت دنیویاش از این دوست داشتن دزدکی، شنیدن صدای زنگ دوچرخه نوجوانی در همسایگی بود که روزی چند دفعه به هوای نان گرفتن و میوه خریدن از جلوی خانهشان رد میشد و در مقابل آن در جادویی پاهایش سست میشد و رکاب زدن یادش میرفت و فقط زنگ بود که میزد! حالا تو بگو این زن مأخوذ به حیا چهقدر باید هوای این عشق را درونش حبس میکرد و بروز نمیداد تا وقتی که ساعدی چشم از جهان فرو بست و به دلیل اشتهار زیادش، مجلس ختمی هم در تبریز برگزار شود و طاهره کوچهبهکوچه راه بیفتد و اعلامیههای مجلس ختم را یواشکی از در و دیوار بکند و اشک امانش را ببرد و آخرین یادگارهای عشق نافرجامش را به چنگ آورده و در خلوت خویش ساعتها بگرید برای غربت خود و ساعدی که مرگ برایش بسیار بسیار زود بود و قبای سفید مرگ به تنش زار میزد. انگار بیقراری طاهره در آن روز بهخصوص از جنس نامه فراموشنشدنی ساعدی بود که کل صفحه را از ابتدا تا انتها با اسم طاهره پر کرده بود و خدا میدانست در نوع تلفظ و آکسانگذاری هر کدامشان چهقدر عشق و علاقه فروخورده نهفته بود.
طاهره که در تبریز و در همسایگی ساعدی زندگی میکرده، از نوجوانی با دکتر آشنا شده ولی به دلیل فاصله طبقاتی دو خانواده هیچگاه این علاقه به وصال و ازدواج منتهی نشده و طاهره به احترام این عشق زیرخاکی و سربهمهر، سالهای سال سکوت کرده و در میانههای دهه ۱۳۸۰ در حالی از دنیا رفت که هیچگاه به ازدواج با شخص دیگری تن نداد. چند سال بعد، خواهرزاده طاهره ۴۱ نامه از این نویسنده بزرگ را در کتاب «طاهره ، طاهره عزیزم» جمعآوری و منتشر کرد و پرده از این عاشقانه بزرگ برداشت. او از واکنش جانفرسای طاهره به مرگ ساعدی گفته و مینویسد: «برای ساعدی مجلس ترحیم گرفته بودند. خالهام با اضطراب از سر کار به خانه آمد و اعلامیه ساعدی در دستش بود و احساس کسی را داشت که عزیزش را از دست داده، کمی نشست و بعد آشفته رفت بیرون و یک اعلامیه دیگر را نیز از دیوار کَند و به خانه آورد.» کدام کارگردان چیرهدستی میتواند این صحنه را کارگردانی کند؟!
