در جستوجوی دنیای جدیدی بودم. چیزی فراتر از محیط پیرامونِ تکراری و ملالآور، تا بعدازظهرهای پر از سروصدای تابستانهای کودکی و شبهای دراز و سرد زمستانیِ کوهستان، صرفاً با کشتن مگسهای مزاحم و شنیدن هزارباره خاطرات تمامنشدنی پدر سپری نشود. اشتیاق کشف دنیای نو و متعلقاتش عجیب درگیرکننده بود؛ دنیایی با مختصات و مؤلفههای جذاب و غیرتکراری، این که پشت آن کوههای مهگرفته چه دنیایی نهفته است؟ چه مردمانی و با چه آداب و سنتهایی میزیند؟ آنها نیز برای دبهای آب کیلومترها پیادهروی میکنند؟ آنجا هم خرید یک لباس و کفش نو اتفاقی بزرگ در زندگی محسوب میشود؟ آنجاها هم بچهها موظف هستند سعی کنند که زودتر بزرگ شوند تا بلکه بتواند باری از خانواده را بر دوش گیرند؟ نمیدانستم و انبوهی از سؤالات انباشتهشده در ذهنم، فضای غبارآلود و غمگرفتهای را ترسیم میکرد. تمامی ارتباطمان با جهان و حتی خود ایران خلاصه شده بود در یک تلویزیون ۱۴ اینج سیاهوسفید ژاپنی که با مُشتی روشن میشد و با لگدی خاموش. اصلاً به قوطی کبریتی شبیهتر بود تا تلویزیون، که اکثراً هم برنامههای مستند خارجی داشت. تلویزیون در آن سالها شاید سالی یک بار هم فیلم ایرانی پخش نمیکرد و عقده تماشای فیلم ایرانی بر دلها سنگینی میکرد. آنزمان تمساحهای نقاط مختلف جهان جذابیت خاص خودشان را داشتند و مثلاً میدانستیم که کانگوروها در استرالیا چگونه تولیدمثل میکنند! رمزآلودترین واژه در آن برهه «سینما» بود که هنوز موفق به کشف معنیاش نشده بودم و درک نمیکردم چرا برخی از فیلمهای تکقسمتی را – که معمولاً عصرهای جمعه از تلویزیون پخش میشد – با پسوند سینمایی یاد میکنند.
بعدها فهمیدم سینما جاییست که در آن تصویر روی پرده و خیلی خیلی بزرگتر از تلویزیونِ فکسنی ما نشان داده میشود. مردم روی صندلیهای راحتی لم میدهند و تخمه و پفک میخورند و از تماشای فیلم لذت میبرند. اوایل که باور نمیکردم چنین چیزی در جهان موجود باشد ولی بعدها که شناختم از جهان بیشتر شده بود اشتیاقی بنیانکَن درونم ایجاد شد تا این دنیای تغزلیِ دستنیافتنی را هم کشف کنم. اما تجربه این لذت تقریباً محال مینمود. چرا که شهری کوچک در انتهای جهان هرچه هم داشته باشد یقیناً سینما ندارد و من مشغول الذمه خودم میشدم با این وصف.
پدر در زندگی فقط با دو موضوع مخالف بود. دو عنصری که هرقدر برایش تنفربرانگیز و بیمعنی بود برای من جذاب، سحرانگیز، جادویی و رشکبرانگیز جلوه میکرد. دو چیز مقدسی که با «ف» شروع میشدند: فیلم و فوتبال! ین سختگیریهای پدرانه باعث دوری فیزیکیام از آن دو عشق ابدیازلی شده بود ولی در عمل آنچنان شوق و اشتیاق پنهانی در وجودم شعلهور میشد که آن سرش ناپیدا… کار خاص چندانی نمیشد انجام داد. در نتیجه خزیدن به غار دل تنهایی و مطالعه و مطالعه و مطالعه تنها راه چاره بود. در خفا و جلا فقط میخواندم. نمیدانم دقیقاً چه چیز را، ولی میخواندم!
اواخر جنگ بود. شاید هم تمام شده بود درست یادم نیست. ولی این را بهخوبی خاطرم هست که یک نفر – نمیدانم از سر تفنن یا عشق یا هر چیز دیگر – آپارات کوچکی آورده بود به شهر و در زیرزمینی که زیاد هم بزرگ نبود فیلم پخش میکرد. جوانان دستهدسته میرفتند روی نیمکتهای چوبی مینشستند و به روبهرو چشم میدوختند. قهرمانانشان از بروس لی و جکی چان تا خوانین بلاد هندوستان یکتنه جلوی آدمهای بد میایستادند و همه را لتوپار میکردند و بعد از آن تشویق و کف و هلهله و هزار چیز دیگر. من که ندیده بودم فقط شنیده بودم و با حسرت و آه در خلوت خویش، از شوق و اشتیاق لبریز شده و طالب شده بودم که هرطور هست یک بار هم شده تجربه کنم و ببینم این پنجره بازشده بر دنیای آرزوهای کودکانه دستنیافتنیام را! اما هرگاه که به یاد سه ساعت غیبت از خانه – بدون داشتن هیچ بهانهای – و سختگیریهای مرسوم خانواده و سایر قضایا میافتادم، چارهای نداشتم جز این که تمام نقشهها را درون یک کیسه زباله بریزم و بدهم دست سوپور محله و فردا و فردا و فرداهای دیگر و سوختن و سوختن و ساختن!
گفتم که اواخر جنگ بود. شاید هم تمام شده بود. ولی هنوز بحث کوپن و سهمیه صفهای طولانی پابرجا بود و جزء لاینفک خاطرات جمعی کودکان دهه ۱۳۶۰ محسوب میشد که دوازده سیزده سال بیشتر نداشتند. طبق معمول و از سرِ اجبار همراه با پسرخالهام اصغر کوپن بهدست مأمور گرفتن سهمیه برنج – که سهم هر نفر سه کیلو بود – شدیم. از قضای روزگار فروشگاه توزیع برنج کاملاً خلوت بود. اما قصه زمانی رنگوبوی عشق گرفت که آنطرف خیابان عکسی روی دیوار به رهگذران چشمک میزد. چیزی که در یک آن عقل را میربود و وسوسهگر روح میشد در همان لحظه اول قلقلکم میداد. دوهوایی شدم. پوستری از فیلم مأموریت با بازی اکبر عبدی را دیدم. شدیداً وسوسه شدم و این وسوسه کمکم تا عمق جانم رسوخ کرد. بهترین فرصت بهصورت توفیقی اجباری پیش آمده بود و هرقدر هم که دیر به خانه میرفتم توجیهپذیر بود. در آن سالها تنها چیزی که هیچ حسابوکتابی نداشت ایستادن در صف بود. گفتم: «اصغر، یک چیز از تو میخواهم نه نیار! بیا بریم سینما… بلیتت هم با من!» نامردی نکرد و گفت: «باشه. ولی کیسههای برنج را چه کار کنیم؟!» گفتم: «یه جایی داخل سینما میذاریم و بعداً بَرِش میداریم.»
شوق فیلم و سینما و پرده جادویی روی دیوار چنان کورم کرده بود که در یک لحظه میتوانستم برای هر کاری هزار دلیل قانعکننده بیاورم. رفتیم بهاصطلاح «سینما» و دوتا بلیت گرفتیم و ۲۰ تومان پیاده شدم بهگمانم. حتم دارم اگر ۵۰ تومان هم بود و داشتم فرقی نمیکرد. از پلههای سیمانی پایین رفتیم. دو ردیف نیمکت چوبی چندنفره بود و پوست تخمههایی که کف زمین را پر کرده بود. با خود میگفتم: «اینجا دیگر کجاست؟ قطعهای از بهشت؟!» نگاهم فقط به دیوارها بود که عکس و پوستر چند فیلم ایرانی و خارجی را چسبانده بودند و یک زیرزمین رؤیایی که نور کمی داشت و پاکتهای تخمه که دستبهدست میشدند. حس ادیسون را داشتم به هنگام اختراع برق. نه شاید هم حس گراهام بل در لحظه اختراع تلفن! فیلم شروع شد. اکبر عبدی را قبلاً در برنامههای کودک دیده بودم. جُنگ «برای فردا» و «باز هم مدرسهام دیر شد». همان بود، فقط نقش یک آدم گنده را بازی میکرد. کمدی بود و به اندازه تمام عمرم از ته دل خندیدم. خندیدم و خندیدم و گاهگداری چشمم به درِ آهنی زیرزمین میافتاد که مبادا پدر ردم را گرفته باشد. ولی انگار قرار نبود کسی عیشمان را در آن لحظههای ملکوتی خراب کند. روز غریبی بود و دلشورهای عظیم بر قلبم چنگ میزد. زیرچشمی اصغر را میپاییدم که آسودهخاطر روی نیمکت نشسته و زل زده بود بر پرده. صدای میخ و تخته و نیمکت و آدمهایی که دم به دقیقه جابهجا میشدند و افکت منحصربهفردی که تولید میشد. بالأخره تمام شد. هرچه بود تمام شد. دو ساعت به یک چشم بر هم زدن گذشت. سه چهارتا لامپ سالن روشن شد و با عجله از پلهها بالا رفتیم. مخفیگاه کیسههای برنج پشت یک در بود… رسیدیم. ولی یک اتفاق کوچک رخ داده بود. کیسههای برنج نبودند؛ همین!