Search

معمای هفت زن

ترجمه خلاصه گفت‌وگویی با جوزف مک‌براید به مناسبت انتشار نسخه بلو-ری فیلم 7 زن، اثر جان فورد

به‌تازگی آرشیو برادران وارنر، فیلم ۷ زن، ساخته جان فورد در سال 1965 را با کیفیت بلو-ری و بر اساس اسکن 4K از نگاتیو اصلی دوربین منتشر کرد. این رویداد جای جشن دارد، چون نخستین عرضه‌ خانگی فیلم پس از لیزردیسک سال ۱۹۹۲ است. آخرین فیلم فورد اثری است سرشار از نیهیلیسم تکان‌دهنده؛ داستان در یک ایستگاه میسیون پروتستانی در شهرکی مرزی در چین می‌گذرد که زیر محاصره یک ارباب‌ جنگجو قرار دارد. مبلغ خشک و سرکوب‌شده، آگاتا اندروز (با بازی مارگارت لیتن) از ورود پزشک گستاخ و بی‌پروا، دکتر کارت‌رایت (آن بنکرافت)، وحشت‌زده می‌شود؛ پزشکی که بی‌توجه به نژاد یا مذهب، جرأت انجام وظیفه بقراطی‌اش را دارد. از نقد تند ریاکاری مذهبی تا ترسیم همدلانه‌ تمنای همجنس‌خواهانه، جای تعجب نیست که فیلم بسیاری از تماشاگران را دلزده کرد. پس از یک نمایش آزمایشی فاجعه‌بار، کمپانیMGM سه صحنه را حذف کرد و فیلم را بدون هیچ پشتیبانی به سالن‌ها فرستاد. این فیلم به‌کلی محو می‌شد اگر تلاش‌های نویسنده و متخصص فیلم‌های فورد، جوزف مک‌براید که کتاب «در جست‌وجوی جان فورد» او همچنان زندگی‌نامه‌ مرجع فورد است نبود. او طی دهه‌ها به‌همراه دوست دیرینه‌اش، جولی کِرگو تاریخ‌نگار و فیلم‌نامه‌نویس برای مرمت فیلم کوشش کرده‌اند. مک‌براید به‌تازگی درباره‌ تصاویر حذف‌شده و تلاش‌هایش برای یافتن و بازسازی آن‌ها و تلاش‌هایش برای رساندن آن به نسخه کامل ۹۳ دقیقه‌ای نوشته؛ تصاویری که در انتشار جدید بلوری موجود نیست.

***

بار اولی که دیدمش اصلاً قدردانش نبودم، چون نسخه ۱۶میلی‌متری pan-and-scan بود. فکر کردم انگار چیزی در حس ترکیب‌بندی و قاب‌بندی فورد به‌هم ریخته است. من در دانشگاه مسئول یک انجمن فیلم بودم و می‌توانستم فیلم‌های فورد را نمایش بدهم. آن زمان شرکت Films Incorporated  بسیاری از فیلم‌ها را در نسخه ۱۶میلی‌متری منتشر می‌کرد. شعبه‌ای هم در اِوَنستون ایلینوی داشتند، همان‌جایی که دانشگاه نورث‌وسترن است. بنابراین ۷ زن را آن‌جا برای اولین بار روی پرده عریض دیدم، و تجربه‌اش کاملاً متفاوت بود. ناگهان فیلم را فهمیدم و واقعاً تحسینش کردم. همان روز بود که برای نخستین بار واقعاً جان فورد را شناختم.

صحنه‌ای در کلاس درس در اوایل فیلم هست که اِدی آلبرت با آن پسرهای چینی صحبت می‌کند و کاملاً غرق در انجیل است، در حالی‌که آن‌ها حتی یک کلمه از حرف‌هایش را نمی‌فهمند و ماجرا جنبه‌ای ابزورد دارد. این صحنه نشان‌دهنده‌ کج‌فهمی کامل یک آمریکایی است که گمان می‌کند می‌تواند با آن‌ها صحبت کند. این صحنه جوهره خطای استعمارگرایانه مبلغ‌های مذهبی را به‌خوبی ثبت کرده بود و طنز تیره فورد در آن به‌وضوح نمود پیدا کرد. همان‌جا بود که من فورد را فهمیدم، طنزش را درک کردم؛ و این شد لحظه‌ «علی‌بابا و درِ گنج» من برای تمام جان فورد.

وقتی فیلم اکران شد، مورد حمله قرار گرفت. من به‌طور خاص به «فیلم‌های مطرود» علاقه دارم. در ۱۹۷۰ برای کتابم با فورد مصاحبه کردم. او پنج سال پس از ۷ زن تلاش می‌کرد فیلم دیگری بسازد، اما هیچ پروژه‌ای به نتیجه نمی‌رسید. او را از مُدافتاده می‌دانستند، و خودش در همان مصاحبه بازنشستگی‌اش را اعلام کرد. اما وقتی درباره ۷ زن پرسیدم، گفت: «البته، با کمال میل درباره‌اش حرف می‌زنم. می‌دانی، این یکی از فیلم‌های محبوب من است.» بعد به لوحی روی دیوار اشاره کرد و گفت: «جشنواره فیلم لندن این را به من داد و گفت این معادل بریتانیاییِ اسکار است.» من پرسیدم: «آیا هنگام ساخت می‌دانستید که آمریکایی‌ها دوستش نخواهند داشت؟» فورد جواب داد: «نه، اصلاً برایم مهم نبود که آن‌ها خوش‌شان بیاید یا نه. فکر کردم داستانی عالی و فیلم‌نامه‌ای خوب دارد، پس ساختمش.» اندرو ساریس اشاره کرده که تا زمان پاییز شایان، فورد متوجه شده بود دیگر مخاطبانش در آمریکا نیستند؛ و این نقد تلخی بر آمریکا بود.

۷ زن در جاهایی مثل فرانسه و انگلستان موفق‌تر بود. در واقع این بریتانیایی‌ها بودند که از دهه ۱۹۴۰ و ۵۰ نخستین کسانی بودند که جدی درباره فورد نوشتند؛ افرادی مثل گاوین لمبرت و لیندسی اندرسون. اما در آمریکا، ۷ زن واقعاً توسط منتقدان لت‌و‌پار شد. به آن به چشم یک «فیلم زنانه» خندیدند. حتی آن زمان هم با خودم فکر می‌کردم این چقدر اشتباه است؛ «فیلم زنانه» یک اصطلاح تحقیرآمیز است. بسیار زن‌ستیزانه، در حالی‌که فیلم‌های زنانه یکی از جالب‌ترین گونه‌های سینمایی هالیوود بودند، چون اغلب به مسائل اجتماعی عمیق به شیوه‌ای جذاب می‌پرداختند؛ درست مثل کارهای داگلاس سیرک و ماکس اُفولس. اما وقتی جان فورد یکی ساخت، به‌جای این‌که برایش اعتبار قائل شوند که دارد قلمروی تازه‌ای را می‌گشاید، مسخره‌اش کردند که چرا فیلمی درباره زنان ساخته. منتقدانی مثل آرتور نایت و دیگران فقط فیلم را دست انداختند. با این‌حال، اندرو ساریس از فیلم دفاع کرد. او در کتاب «سینمای آمریکا» جمله‌ای عالی نوشت که همیشه برای من یک نقطه اتکاء بوده است: «آخرین مدافعان جان فورد اکنون گرد ۷ زن جمع شده‌اند، همچون چراغی برای سینمای شخصی.» دیوید ارنشتاین، که منتقد واقعاً برجسته‌ای بود، مقاله‌ای با عنوان «آخرالزمان فورد» نوشت. برایم جذاب بود که چنین هنرمند بزرگی فیلمی درباره فروپاشی تمدن ساخته بود، فیلمی بسیار افسرده‌کننده. انگار فورد می‌گفت: «بی‌خیال همه‌تان، من رفتم.» فیلمی حیرت‌انگیز.

۷ زن کاملاً توسط تماشاگران آمریکایی بدفهمی شد و فورد را کهنه‌کار و قدیمی تلقی کردند. همچنین چون فیلم عمدتاً در دکورهای استودیویی ساخته شده بود، حتی امروز هم برخی آن را به همین دلیل نقد می‌کنند. اما بسیاری از فیلم‌های کارگردانان سالخورده مثل گِرترود درایر یا تماشاخانه کوچک ژان رنوار هم همین‌طور سبک‌پرداز هستند. استراوینسکی گفته بود یک هنرمند در دوران پیری کاملاً آزاد می‌شود، چون هر کاری که دلش بخواهد انجام می‌دهد، بی‌اعتنا به مُد و جریان روز. وقتی کارت‌های نمایش آزمایشی و اسناد فورد را در کتابخانه لیلی دانشگاه ایندیانا در بلومینگتون نگاه کردم، اکثریت (۱۶۱ نفر) گفته بودند فیلم را به دوستان‌شان توصیه می‌کنند، اما عده‌ای هم (۱۱۰ نفر) گفته بودند که این کار را نمی‌کنند. و بعضی از آن‌ها نظرات واقعاً زیبایی داده بودند. یکی از آن‌ها آن بنکرافت را با داگلاس فربنکس مقایسه کرده بود و نوشته بود: «بازیگران قدرتمند. تضاد عالی. بنکرافت پرشور و شمشیرزن‌وار همچون فربنکس. برای‌مان زنان بیشتری با ابعاد واقعی قهرمانانه بیاورید.» نکته‌ شگفت‌آور درباره نمایش آزمایشی ناموفق در پاسادِنا که باعث شد MGM اعتمادش را به فیلم از دست بدهد این نبود که فیلم کهنه یا استودیویی به نظر می‌رسید، بلکه مردم از میزان صراحت جنسی و خشونت در فیلم شوکه شده بودند. آن‌ها فکر می‌کردند فورد مذهب را مسخره می‌کند. اما او در واقع ریاکاری مذهبی را مسخره می‌کرد، کاری که در تمام آثارش انجام داده بود. نکته‌ای که تماشاگران از فیلم نگرفتند این بود که آن بنکرافت مثل یک مسیحی واقعی رفتار می‌کند، در حالی که بقیه فقط ارزش‌های مسیحی را موعظه می‌کنند. آن‌ها در عمل هیچ نسبتی با این ارزش‌ها ندارند، چون نژادپرست‌اند و به‌سختی می‌توانند با مردم محلی رابطه برقرار کنند. اما بنکرافت وارد ماجرا می‌شود و با روحیه‌ای مسیح‌گونه از سخاوت، بخشندگی و فداکاری رفتار می‌کند. داستان دقیقاً همین است. اگر به کتاب گفت‌وگوهای باگدانوویچ با فورد نگاه کنید، او می‌پرسد: «چرا بنکرافت خودش را برای بقیه قربانی کرد؟» و فورد جواب می‌دهد: «این سؤال خیلی ساده‌لوحانه است، پیتر. او یک دکتر بود.» بله، او یک دکتر بود و شغلش نجات مردم. پس فورد با حالتی تحقیرآمیز به پیتر فهماند که نفهمیده فیلم درباره چیست. و همچنین گفت: «او وسط یک مشت آدم دیوانه افتاد و شروع کرد مثل یک انسان واقعی رفتار کردن!»

وقتی پیتر از فورد پرسید که آیا بعد از ترک پروژه در فیلم دست برده‌اند یا نه، فورد گفت: «فکر کنم، ولی مطمئن نیستم.» اما هیچ‌کس در مطبوعات به این موضوع توجه نکرد، مثل امروز که ممکن بود خیلی برجسته شود. فورد هم درباره تدوین و حذف صحنه‌ها حرفی نزد. سه صحنه‌ اصلی (حدود شش دقیقه) حذف شده بود. یکی از آن‌ها واقعاً حیاتی است، که در ابتدای فیلم قرار داشت. وقتی مارگارت لیتون وارد محوطه می‌شود، دستیارش (با بازی میلدرد داناک) پیش او می‌آید و می‌پرسد: «نامه از مرکز رسید؟» و مشخص می‌شود او درخواست انتقال داده تا بتواند مأموریت خودش را اداره کند. نامه رسیده و آن‌ها وارد دفتر می‌شوند. این صحنه در نسخه‌ اکران وجود ندارد. لیتون با لحنی متکبرانه به او می‌گوید که درخواستت رد شده، چون صلاحیت نداری. بعد هم اضافه می‌کند: «خدا بعضی‌ها را برای فرمان دادن آفریده و بعضی‌ها را برای خدمت کردن.» و می‌بینیم که میلدرد داناک به‌شدت دلخور شده و در قاب دونفره می‌گوید: «غرور هم گناه است، خانم اندروز.» این صحنه زمینه‌ای را می‌سازد که در نسخه اکران حذف شده بود؛ جایی که بعدها در صحنه میز شام لیتون می‌گوید: «میس آرگنت آن‌قدر وفادار و فداکار است که نمی‌دانم بدون او چه کنم»، و داناک به او نگاه خشمگینی می‌اندازد. در نهایت داناک علیه لیتون می‌شورد و او را محکوم می‌کند. دو صحنه دیگر هم بیرونی بودند. جالب است که خیلی‌ها فیلم را به خاطر فضای بسته‌اش نقد می‌کنند، در حالی که این عمدی بود، اما همان دو صحنه بیرونی حذف شدند. یکی جایی است که آن‌ها روستا را آتش می‌زنند. وقتی ادی آلبرت و آن بنکرافت شبانه بیرون می‌روند و شعله‌ها را از دور می‌بینند. آن صحنه نشان می‌دهد که راهزن‌ها روستا را غارت کرده‌اند و توالی‌ای بسیار اکسپرسیونیستی است. چیزی که من به یاد دارم نماهایی از درخت‌ها، لاشخورها، و جزئیات روستای ویران‌شده بود… با صدا و موسیقی. این توالی پس‌زمینه بیشتری می‌داد.

و صحنه دیگری که طنزآمیز بود و برای خط داستانی مهم: چند بار بنکرافت مجبور می‌شود با غارتگران سوارکاری کند. وودی استرود به بنکرافت علاقه دارد. یک ‌بار اسبش را نگه می‌دارد، گل‌هایی می‌چیند و به او می‌دهد. این صحنه حذف شده. اما همین صحنه توضیح می‌دهد که چرا مایک مازورکی، استرود را می‌کشد.

وقتی نسخه‌ اکران را می‌بینید، به سختی می‌توان باور کرد او دست به کشتن زیردستش می‌زند. دلیلش این بود که آن‌ها رقیب جنسی بودند. بسیاری از فیلم درباره مسأله جنسیت و خشونت است و همین تماشاگران را آزرد. بعد متوجه شدم که تابستان ۱۹۶۵ بود و اشک‌ها و لبخندها (رابرت وایز، 1965) فیلم بزرگ آمریکا بود. تفنگداران دریایی تازه در دا نانگ پیاده شده بودند، اما آمریکایی‌ها در حال‌وهوای فرار از واقعیت بودند. در حالی که ۷ زن تقریباً کشتار می‌لای را پیش‌بینی می‌کرد. آن نماهای قتل‌عام روستاییان، شبیه همان عکس‌های معروف کشتار می‌لای است. فورد آگاه بود. او از ۱۹۳۴ در نیروی ذخیره‌ دریایی بود و در دهه‌ ۱۹۳۰ برای سازمان اطلاعات دریایی جاسوسی می‌کرد. آدم بسیار پیچیده‌ای بود و شیفته آن‌چه بود که ما در آسیا انجام می‌دادیم. بنابراین تعجبی نداشت که فیلمی بسازد درباره آمریکایی‌های خطرناک و ساده‌لوحی که بی‌پروا در آسیا گام می‌گذاشتند.

در فیلم دیالوگی هست که بتی فیلد به سو لیون می‌گوید، بازویش را می‌گیرد و می‌پرسد: «این‌جا چه می‌کنی؟ این آخرین جای دنیاست.» واقعاً یک مرز نهایی است. وقتی برای تحقیق زندگی‌نامه فورد به ایرلند رفتم، کشیش محل را که اجداد فورد از آن‌جا آمده بودند، ملاقات کردم. او به اطراف دهکده متروک و بی‌چیزش نگاه می‌کرد و گفت: «این آخرین جای دنیاست.» به نظرم طنز جالبی بود که آن‌ها از «آخرین جای دنیا» مهاجرت کردند و حالا فورد هم در فیلم، آخرین مرز جهان را مجسم می‌کند.

من نظریه‌ای داشتم که دلیل افول یا تقریباً مرگ ژانر وسترن، جنگ ویتنام بود. ما ایمان احساساتی خود به مرزهای بکر، که نیروی محرک وسترن بود، از دست دادیم. بهترین وسترن‌ها «سرنوشت آشکار» را نقد می‌کنند، اما همچنان ایده‌ مرز به‌عنوان جایی برای آغاز زندگی تازه، اهمیت بسیاری دارد. در طول جنگ ویتنام، بسیاری مقایسه می‌کردند آن‌چه را در آن‌جا انجام می‌دادیم با آن‌چه بر سر سرخ‌پوستان آوردیم. حتی بعضی از نظامیان وایت‌کنگ‌ها را «سرخ‌پوست» می‌نامیدند، یعنی دوباره «کابوی‌ها و سرخ‌پوست‌ها». این هم شکلی دیگر از نسل‌کشی دیوانه‌وار بود. همین موضوع مردم را از ایده مرز و پیش‌روی منزجر کرد. به نظرم بی‌دلیل نیست که این فیلم درست در دوره ویتنام ساخته شد. نگاه فورد به ویتنام هم جالب بود. یکی از دلایلی که در هر دو مقطع نوشتن کتاب‌هایم فورد از مد افتاده بود، این بود که او علناً از جنگ ویتنام حمایت می‌کرد. حتی تهیه‌کننده اجرایی مستندی به نام ویتنام ویتنام! بود که حدود ۱۹۶۸ فیلم‌برداری شد ولی تا ۱۹۷۱ اکران نشد؛ چون حتی دولت آمریکا هم آن را شرم‌آور می‌دانست. فیلم بسیار ساده‌انگارانه و شعاری بود. فورد آن را از سر وظیفه ساخت، همان‌طور که درباره جنگ جهانی دوم و جنگ کره هم فیلم ساخت. فیلم این کره است! واقعاً جهنمی و نگاهی صادقانه به جنون آن جنگ بود.

نامه‌ای از فورد پیدا کردم که به دوست دوران دبیرستانش، آلناه جیمز جانستون، نوشته بود. او تنها دختری از خانواده‌های پروتستان و اشراف‌زاده آن زمان بود که حاضر می‌شد با پسران ایرلندی برقصد. فورد خیلی قدردان این موضوع بود. آلناه از خانواده‌ای مهم در مِین بود، اما بسیار مساوات‌طلب. دستیار پژوهشی فورد، کاترین کلیفتون، به من گفت فکر می‌کرد آلناه همان الگوی زنانی است که در بسیاری از فیلم‌های فورد می‌بینیم: معلم موقر شرقی در کلمانتین عزیز؛ زنی شریف، انسانی، دموکراتیک و مساوات‌طلب. فورد در سال ۱۹۶۹ به او نوشت: «این جنگ برای چیست؟ به خدا نمی‌دانم. نمی‌فهمم آن‌جا چه غلطی می‌کنیم.» در خفا، خودش جنگ را درک نمی‌کرد. با این‌حال علناً آن را تبلیغ می‌کرد، که به اعتبارش لطمه زد. این تناقض فورد را نشان می‌دهد؛ همان چیزی که در زندگی‌نامه‌ام درباره‌اش نوشته‌ام. من مدت‌ها با نوشتن کتاب دست‌وپنجه نرم می‌کردم تا روزی با آبراهام پولونسکی، فیلم‌ساز بزرگ و در لیست‌سیاه رفته حرف زدم. او هم فورد را دوست داشت. به او گفتم فورد آدم محافظه‌کاری بود. پولونسکی حرفم را برید و گفت: «نمی‌توانی بگویی او محافظه‌کار است. او یک‌چیز یا چیز دیگر نیست. ترکیبی از همه‌چیز است. متناقض است.» این حرف در را به روی درکم باز کرد، چون تا آن زمان سعی می‌کردم یک نظریه یکپارچه برای فورد ارائه کنم. اما نمی‌شود. باید تناقض‌هایش را پذیرفت و روایت کرد. او مردی پر از باورهای متضاد و متنازع بود، که برای یک هنرمند الزاماً بد نیست.

برای کتاب زندگی‌نامه‌ حتی به نیکسون نامه نوشتم، چون او طرفدار پروپا قرص فورد بود. می‌خواستم با او مصاحبه کنم. فوراً جواب داد و نوشت: «خیلی دوست دارم با شما صحبت کنم. جان فورد قهرمان من است به هر معنای کلمه، اما در حال نوشتن کتابی درباره صلح جهانی هستم و وقت مصاحبه ندارم. با این‌حال چیزی برای‌تان می‌نویسم.» یک هفته بعد پاکتی از دفتر نیکسون در مرکز تجارت جهانی شماره ۷ رسید، همان ساختمانی که در ۱۱ سپتامبر فروریخت. در آن مقاله‌ای درباره فورد بود که نیکسون نوشته بود. متن کاملش را عیناً در کتابم چاپ کردم. مقاله نوعی خطابه نیکسون‌وار درباره ویتنام بود و این‌که فورد با او هم‌نظر است، اما نکات هوشمندانه‌ای هم داشت. او فورد را با تولستوی مقایسه کرده بود، که به نظرم مقایسه خوبی است. معمولاً فورد را به شکسپیر تشبیه می‌کنند که درست است، اما تولستوی هم توده‌ای از تناقض‌ها بود: اشراف‌زاده‌ای که می‌خواست دهقان باشد، هرزه‌ای که می‌خواست قدیس شود. او هرگز نتوانست تضادهایش را حل کند. اگر زندگی‌اش را بخوانید، پر از آشوب است. فورد هم همین‌طور بود: ارزش والای زندگی‌اش خانواده بود، اما خودش خانواده‌ای آشفته داشت. و همین تضادهاست که به هنرمند امکان می‌دهد شخصیت‌های گوناگون بیافریند و با هر نوع انسانی همدلی کند.

هرکسی که فیلم را می‌بیند، عاشق شخصیت آن بنکرافت می‌شود چون انسانی بخشنده و شوخ‌طبع است. دوستم دیوید ارنشتاین با او مصاحبه کرد و گفت: «شما خیلی مرا به یاد جان وین در این فیلم می‌اندازید.» و او خندید و گفت: «بله، فورد تمام مدت فیلم‌برداری مرا دوک صدا می‌کرد.» او مثل یک جان وین زنانه است. اما وقتی نظر خود جان وین را درباره ۷ زن پرسیدم خیلی دستپاچه شد و اعتراف کرد فیلم را ندیده است. برایم عجیب بود. حتی خود جان وین هم دلش نمی‌خواست این فیلم را ببیند.

اندرو ساریس در نقدش فرمانده جنگجو و گروهش مردان خیالی هستند. بدترین مردانی که ترس‌ها و خیال‌پردازی‌های زنان می‌توانند تصور کنند، همه‌چیز را خرد می‌کنند، تمام مبلمان و لوازم را نابود می‌کنند، غارت و تجاوز می‌کنند. این‌ها دیوانه هستند. می‌توان گفت این محدودیت فیلم است، اما فکر نمی‌کنم هدف اصلی فیلم باشد. آن‌ها نماد هرج‌ومرج‌اند. در سال ۱۹۷۵ با دوست فیلم‌نامه‌نویسم جولی کرگو درباره بازسازی این فیلم صحبت کردم. کمی احساس گناه دارم چون سال‌ها هیچ کاری نکردم. آن زمان چیزی برای «سایت ‌اند ساند» نوشتم و وجود این سکانس‌های حذف‌شده را گزارش دادم، اما تلاش عملی برای بازسازی نکردم. به‌عنوان یک مورخ فیلم، همیشه احساس کرده‌ام که وظیفه داریم فیلم‌ها را نجات دهیم.

وقتی کتاب فورد را می‌نوشتم، در آرشیو ملی ده فیلم فرانک کاپرا را کشف کردم که هیچ‌کس از آن‌ها خبر نداشت. اما برای ۷ زن نه زمان داشتم و نه توانایی. تا حدود سال ۲۰۱۰ خیلی کاری نکردم. متوجه شدم برادران وارنر مالک فیلم است، چون کتابخانه MGM را خریده بودند. پس شروع کردم به فکر بازسازی این فیلم. دوستی به نام مارک هگارد داشتم، فیلم‌ساز که وقتی جوان بود با جان فورد آشنا شد و از فورد خیلی حرف می‌زد. مارک کلکسیونر هم بود. او گفت یک نسخه ۱۶میلی‌متری pan-and-scan از نسخه کامل ۷ زن دارد. حتی اگر نتوانیم فیلم اصلی را در انبار وارنر پیدا کنیم، مارک آن را دارد. مسأله اصلی این بود که بتوانیم وارنر را متقاعد کنیم که مواد فیلم را دارند. جولی و من از مارتین اسکورسیزی کمک گرفتیم و مردی به نام برایان جیمیسون که در بازسازی‌های مختلف با وارنر همکاری می‌کرد هم وارد ماجرا شد. شوهر جولی، نیک ردمَن، مستندساز بود. همه دور هم جمع شدیم. موفق شدیم اسکورسیزی نامه حمایت بنویسد، چون بار اول که به وارنر رفتیم، چندان علاقه‌ای نشان ندادند. اول این‌که نمی‌دانستند فیلم قطع شده و قصد داشتند آن را در آرشیو وارنر منتشر کنند. از نظر بازاریابی معمولی، فیلم شکست‌خورده و منتقدان آن را نکوهش کرده بودند، پس جذابیتی نداشت.

مدتی این موضوع را محرمانه نگه داشتم. بعد تصمیم گرفتم عمومی کنم تا منتقدان هم به ضرورت بازسازی اشاره کنند. با بنیاد فیلم اسکورسیزی تماس گرفتم، مارگارت بوده آن را مدیریت می‌کند. حدود یک هفته بعد از نوشتن، گفت: «عالی است، بیایید درباره آن فکر کنیم.» و ناگهان آرشیو وارنر تاریخ انتشار بلو-ری را برای ۲۶ آگوست اعلام کرد. زمان‌بندی بدی بود چون حالا باید قانع‌شان می‌کردیم هنوز نیاز به بازسازی دارد. در سال ۲۰۱۰، وقتی مارتین نامه‌ای به وارنر نوشت، آن‌ها هزینه و زمان گذاشتند تا به انبار زیرزمینی‌شان بروند و مواد و مصالح موجود ۷ زن را بررسی کنند. آن‌ها گفتند فکر می‌کنیم فیلم‌ها را داریم. اما بررسی هر قوطی فیلم برای اطمینان از وجود تمام سکانس‌ها وقت‌گیر است. پرسیدند با این فیلم‌ها چه کنیم، گفتم: «جولی و من وقتی زمانش رسید، آن را بررسی می‌کنیم.» دوست داشتم مثلاً سه روز فیلم‌برداری فورد با پاتریشیا نیل قبل از بیماری‌اش را ببینم؛ او یک شب سه سکته کرد و تقریباً مرد، و مجبور شدند از آن بنکرافت کمک بگیرند تا جایگزین شود.

وارنر به آرشیو رفت و گفت بله، فکر می‌کنیم مواد را داریم. این کمی دلگرم‌کننده بود. بعد موضوع متوقف شد. ما قصد داشتیم مستند بسازیم. ایده‌های زیادی داشتم: مصاحبه با سو لیون، دعوت از مل بروکس برای صحبت درباره بازی آن بنکرافت و دعوت از دیوید ارنشتاین، ریک تامپسون و دیگر طرفداران فیلم و بازیگری که هنوز زنده است، ایرن تسو. نیک هزینه را حدود صدهزار دلار برآورد کرد و وارنر گفت: «ما صدهزار دلار برای مستند این فیلم هزینه نمی‌کنیم.» و نیک و برایان علاقه‌شان را از دست دادند. جولی و من گیر افتادیم. وارنر گفت: «اگر مستند بسازید، آن را روی دیسک می‌گذاریم، البته اگر فقط به ما بدهید.» آن‌ها می‌خواستند مستند رایگان بسازیم. همان آخر هفته تلقین (کریستوفر نولان، 2010) اکران شد و ۶۰ میلیون دلار فروش کرد. من دیوانه شدم و شروع کردم به فکر ساخت مستند بدون بودجه. فکر کردم اگر سو لیون بخواهد، می‌توانیم مستند را تهیه کنیم. اما چرا دارم فیلم می‌سازم تا به وارنر بدهم؟ دیوانگی است. آدم وقتی برای این چیزها ارزش قائل است، می‌خواهد اتفاق بیفتد. سو لیون و دیوید ارنشتاین را از دست داده‌ایم اما دوست دارم ببینم چه فیلم‌های گمشده‌ای وجود دارد و دوباره کنار هم قرار دهیم.

با این‌حال، انتشار بلو-ری نباید مانع کامل شدن بازسازی کامل شود. اگر از زاویه تاریخی مثبت نگاه کنیم، می‌تواند علاقه به بازسازی را تحریک کند، اما نکته منفی این است که فیلم هنگام اکران پولی درنیاورد و نکوهش شد. به یادم می‌آورد دیالوگی از درونِ لوین دیوس (برادران کوئن، 2013) که اسکار آیزاک با تمام وجود برای آبراهام بازی می‌کند و آبراهام می‌گوید: «این‌جا پول زیادی نمی‌بینم.»

QR Code

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *