وس اندرسن سالهاست جایگاه خود را در سینمای مؤلف تثبیت کرده؛ جهانی بهشدت طراحیشده، متقارن، نوستالژیک و عاری از احساسات که در دل آن، انسانهایی شکستخورده، منزوی و گرفتار در قصههای غریب زندگی میکنند. از هتل بزرگ بوداپست تا قلمرو طلوع ماه، او سینمایی ساخته که همان قدر که دقیق و مینیاتوریست، از نوعی جهانبینی فلسفی و روانشناختی هم تغذیه میکند؛ جهانی مملو از زخمها، بزرگسالانِ نابالغ، پدران ناکارآمد، و تنهاییهایی که در پالتهای رنگی پنهان شدهاند. شاید به همین دلیل است که یکی از منتقدان برجستهٔ انگلیسی، سالها پیش دربارهٔ او نوشته بود: «وس اندرسن در فرم، نقاش است اما در قلب، شاعر است.» این جمله که زمانی توصیفی کامل از دستاوردهای زیباییشناسانه و عاطفی اندرسن بود، حالا در مواجهه با فیلم جدید او، بیشتر شبیه یک خاطرهٔ دور به نظر میرسد.
نقشهٔ فنیقی با همهٔ مؤلفههای بصری و ساختاری آشنای سینمای اندرسن آغاز میشود؛ طراحی صحنهٔ بینقص، حرکتهای مکانیکی دوربین، رنگهای مات و پاستیلی، دیالوگهای کوتاه و سرد و شخصیتهایی که در جستوجوی معنا، در بین یک بحران خانوادگی، سیاسی یا اسطورهای سرگرداناند. در ظاهر، همه چیز مرتب است اما زیر این نظم فرمال، چیز زیادی جریان ندارد. فیلم روایتی چندلایه از پروژهای اقتصادی میسازد که بهنوعی ریشه در افسانههای فنیقی دارد و در خلال آن، با ترکیبی از نقد استعمار، شکاف نسلی و بحران ایمان روبهرو میشویم. اما هیچکدام از این ایدهها پرداخت درست و کاملی ندارند. در نهایت چیزی که میماند نه تجربهٔ زیستهٔ یک جهان است، نه یک قصهٔ منسجم بلکه نمایشگاهی از ایدههای نصفهنیمه در قالبی زیباست.
در بین شخصیتها، شاید تنها کوردا با بازی کنترلشده و مینیمال بنیسیو دلتورو لحظاتی از زندگی درونی-ذهنی خود را با مخاطب به اشتراک میگذارد. اما باقی شخصیتها، در حد تیپهایی ایستا باقی میمانند: سرد، یکلحن، بدون قوس دراماتیک. تصمیمها ناگهانیاند، رابطهها صوری و هیچکس در طول فیلم، مسیر دگردیسی قابلباوری را طی نمیکند. این دقیقاً همان جاییست که اندرسن، بر خلاف موفقیتهای پیشینش، شکست میخورد. در فیلمهایی چون خانوادهٔ تننبام یا زندگی در آب با استیو زیسو، اگرچه فرم همچنان سخت و هندسی بود اما شخصیتها درون آن قابها میتپیدند، شک میکردند، میشکستند و در نهایت مخاطب را از نظر عاطفی درگیر میکردند. در نقشهٔ فنیقی همهچیز انگار از قبل مشخص شده و بیحادثه میگذرد؛ یک اجرای نمایشی از انسانهایی بینبض.
شخصیتها با چنان خشکی بیتغییری خلق شدهاند که بیش از آنکه بازتابی از انسانهای پیچیده باشند، شبیه آدمکهایی در ویترین هستند. کنشهای احساسی و تصمیمگیریهای روانی در کار نیست؛ چیزی که در فیلمهای موفق اندرسن، ولو در قابهای سفت، باعث درگیری مخاطب با داستان و شخصیت میشد. حالا حتی لحظههای دراماتیک اگر وجود داشته باشند نیز بیتأثیر از کار درمیآیند. فرم بصری فیلم البته چشمنواز است، بیکموکاست. هر قاب قابلیت چاپ شدن روی جلد یک مجلهٔ طراحی را دارد. تقارنها، زاویهها، رنگهای پاستیلی و میزانسنهای معماریشده، امضای آشنای اندرسن را حفظ کردهاند اما وقتی این فرم تکرار میشود بیآنکه چیز تازهای بگوید، دیگر صرفاً امضا نیست؛ تقلیدی از خود است. درست در همینجاست که جملهٔ کنایهآمیز منتقد دیگری در ذهن تداعی میشود: «فیلمهای اندرسن آن قدر زیبا هستند که آدم شک میکند آیا واقعاً چیزی در آنها هست، یا فقط از بیرون میدرخشند.» در نقشهٔ فنیقی این درخشش دیگر حجاب است نه عمق.
ویدئو از کانال آپارات «ویرگول مدیا»