محمد ولیزادگان بازیگر نوظهور و نورسیدهای نیست؛ کارنامهٔ حرفهایاش طول و تفصیلی بیش از بسیاری از همدورههایش دارد و از فیلم و سریال و تئاتر، همهٔ عرصههای بازیگری را در بالاترین سطح تجربه کرده و همیشه هم خوب بوده، اما بازیاش در پیرپسر چنان غافلگیرکننده و چشمنواز بود که گویی آشنایی مخاطب با این چهرهٔ جوان از همین فیلم و نقش درخشان برادر کوچک خانوادهای نکبتزده و زخمی شروع شده و تا مدتها او را با همین حضور عالیاش به یاد خواهیم آورد. گفتوگو با ولیزادگان در فضایی صمیمی و البته زمانی فشرده انجام شد. مطمئنم در آینده از او بسیار خواهیم گفت و نوشت.
شاهین شجریکهن
اولین رویارویی ما با تو با این نقش و این فیلم بود. بعداً که کارنامهات را دیدم متوجه شدم خیلی کار کردهای. این که چه مسیری را طی کردهای تا به اینجا برسی مواجههٔ غیرمنتظرهای بود.
مسیر کاری من به دو بخش تقسیم میشود: پیرپسر و قبل از پیرپسر. به خودم میبالم که در این فیلم بسیار مهم نقش دارم. پیش از این فیلم مسیری بسیار طولانی و پرحاشیه داشتم.
کارت را از تئاتر شروع کردی؟
بله. در هنرستان و دانشگاه رشتهٔ تئاتر خواندم. سال 83 اولین کار جدیام را انجام دادم که افتخار همکاری با آقای اکبر زنجانپور را داشتم. در این مسیر با همهٔ پیچوخمهایش پیش رفتم. یک جاهایی که بازیگری راه نمیداد، به تئاتر فیزیکی یا حتی دستیاری رو آوردم. اولین بار که تصویری از من در تلویزیون به نمایش درآمد سریال سایهبان (برادران محمودی) بود. همان موقع چیزی نوشتم که فکر میکنم هنوز هم درست است: «ما آدمهایی شیفتهٔ بازیگری هستیم که در خیالمان توهم مارلون براندو شدن داریم. مادامی که این موقعیت به ما داده نشده، همیشه طلبکاریم از این که چرا به ما نقش نمیدهند.» جمشید محمودی در این سریال این موقعیت را برایم فراهم کرد که در اندازهٔ خودش سریال موفقی هم بود. اگر من در پیرپسر نقشی نداشتم و شخص دیگری جای من بازی میکرد، چه بسا نتیجهاش همین میشد.
نکته این است که وقتی یک فرصت خوب اتفاق میافتد، گاهی تصور میشود که همه چیز شانس و اقبال بوده ولی افرادی مثل تو که از یک مسیر پرپیچوخم عبور کرده و به این نقطه رسیدهاند، قبل از رسیدن به این نقطه چنتهشان پر بوده. آن قدر اندوختهاند که در این نقطه دیگر خراب نمیکنند. در کنار حامد و بهداد و حسن پورشیرازی و در چنین نقش فیزیکی و سنگینی اگر نتوانید از پس کار برآیید بهراحتی کنارتان میگذارند.
سه روز پیش از فیلمبرداری، به همین چیزی که الان میگویی فکر کردم. با خودم گفتم پانزده سال است داری تلاش میکنی، اگر نشود چهکار میکنی؟ چهطور میتوانی سرت را بلند کنی؟ یکهو توی دلم خالی شد و ترس همهٔ وجودم را گرفت. به اکتای گفتم من نمیتوانم. به هر حال شغل ما یک شغل وابسته است. باید کسی پیشتر از تو پروژهای را راهاندازی کند، بازی تو را جایی دیده باشد و انتخابت کند. بازیگری شغلی است که در آن باید انتخاب شوی. حتی اگر در بهترین مدارج هم باشی باز کسی انتخابت میکند. وقتی به این شکل انتخاب میشوی پیش خودت میگویی اگر نشود و نتوانم چه کنم؟ بیتعارف میخواستم این کار را رها کنم اما اکتای گفت تو میتوانی. تا الان هیچوقت از خودم روی پرده راضی نبودم، حتی جاهایی که فکر میکردم بهتر از این نمیشد بازی کرد اما نتیجه برایم راضیکننده نبود. اما پیرپسر جزو معدود کارهایی است که وقتی خودم را روی پرده میبینم کیف میکنم.
چهطور شد که آقای براهنی تو را به این کار دعوت کرد؟ چون نامزدهای زیادی میتوانست برای این نقش وجود داشته باشد.
این روزها شاید روزی دو بار این خاطره را تعریف کنم اما به قدری خوشایند است که هر بار با تعریف کردنش کیف میکنم. خیلیها برای این نقش نامزد بودند و من در جریان انتخاب این نقش بودم. حتی چهرههایی شناختهشدهتر از من جزو گزینهها بودند. بعید میدانستم که انتخاب شوم. یکی از دوستانم که کارگردان سینماست یک روز به من زنگ زد و گفت پیش آقای براهنی بودم و اسمت به میان آمد. معمولاً از این جملهها زیاد میشنوم ولی بهندرت پیش میآید که عملی شود، بنابراین خیلی جدی نگرفتم. حنیف سروری و افشین رضایی که برنامهریز پروژه بودند به من زنگ زدند و به دفتر دعوتم کردند. بعد از بارها که هیچکدام از پروژهها عملی نمیشود دیگر بیمیل میشوی و جدی نمیگیری. علی دوستم به من گفت که تر و تمیز و رسمی برو و لباس مرتب بپوش. با خودم گفتم مگر من را به خاطر خودم نمیخواهند ببینند؟ بدتر لج کردم و با بدترین حالت رفتم! رفتم و در سه دقیقهٔ اول گفتوگو با آقای براهنی احساس کردم میخواهم حرف بزنم. این گفتوگو خیلی بیاصطکاک و مفصل پیش رفت. بعد از گفتوگو احساس کردم چیزی در درونم روشن میشود. موقع برگشت توی دلم گفتم خدایا کاری کن نشود. این یک حقه بود! قبلاً این اتفاق برایم افتاده بود. یک بار از پیش یک کارگردان برمیگشتم و خیلی دلم میخواستم این کار انجام بشود اما نشد. این بار گفتم بگذار برعکس رفتار کنم. خودم را گول میزدم و به خودم میگفتم نمیخواهم این کار انجام شود. اما مطمئن بودم دارم به خودم دروغ میگویم!