این هم اپیزودی غافلگیرکننده از مینیسریال ابسورد «مذاکرۀ غیرمستقیم/ مستقیم» با چاشنی طنزی تراژیک و سیاه. این جور وقتها تئوریهای فیلمنامهنویسی سید فیلد و رابرت مککی جواب نمیدهد. حتی آموزههای برژینسکی و استالین و بن گوریون هم کم میآورند. انگار بیشتر میشود رد پای مل بروکس و وودی آلن و چارلی کافمن و برادران مارکس را در مناسبات این دنیای دیوانۀ دیوانۀ دیوانه پیدا کرد. همان طوری که حدس زده میشد، مذاکره (چه مستقیم و چه غیرمستقیم) به جایی نرسید و چنین تشخیص داده شد که جنگ بهتر از دعواست. و البته غافلگیری در حد شوک، فرمول مقبولتری برای این سریال بود، غافلگیرکنندهتر از غافلگیریهای لاست و بازی تاجوتخت. البته شاید پیشبینی جنگ وسط دعوا اتفاقی کلیشهای و قابلپیشبینی بود اما آتشبس پس از دوازده روز موشکپرانی در اوج بهکارگیری هوش مصنوعی و ریزپرندهها و فایلهای کدگذاریشده و بمبافکنهای دورپرواز و بمبهای سنگرشکن و موشکهای بالستیک و «چکش شب» و «گازانبر روز» همراه با رجزخوانیها و خطونشان کشیدنها در دستور کار هیچ فیلمنامهنویسی پیشبینی نمیشد. بیشتر شبیه یک بازی به نظر میرسید.
اما جدا از این همذاتپنداریهای شوخ سینمایی، جنگ دوازدهروزه رویدادی بود که این ملت و این سرزمین را یک تا چند درجه متحول کرد و ارتقا داد. ما دیگر ملت پیش از این دوازده روز نیستیم. چیزی در وجود ما، انفرادی و اجتماعی، تکان خورده و جابهجا شده که دیگر شاید نتوانیم به تنظیمات گذشته برگردیم.
اتفاقهای این دوازده روز باعث شد که شاید ناخودآگاه در خود بنگریم و بر پیرامونمان. در حالی که کولهبار خشم و نازضایتی چندساله را بر دوش میکشیدیم و گمان میرفت این جنگ ناگهانی (هرچند محتمل) با توجه به تنشهای اجتماعی و بیقراریها و بیطاقتیهایی که در کوچه و خیابان دیده میشد، مردم را به جان همدیگر بیندازد و شاهد هرجومرجی ویرانگر بشویم اما چنین نشد و حتی برعکس… جنگ دوازدهروزه با وجود خشم و نارضایتی چندساله، در کنار نغمههایی فالش و ناساز، جلوههایی از همبستگی ملی و پیوندهای انسانی بین مردم را برانگیخت که در تصور و پیشبینیهای خیلیها نمیگنجید. ارزیابی ابعاد نظامی و سیاسی این رویداد، بماند برای اهل جنگ و جنگافزار و سیاست، اما این دوازده روز پر از مواد و مصالح برای دانشمندان و کارشناسان روح و روان انسان و جامعه بود. البته که غریزۀ تنازع بقا باعث شد برخی حتی با اندوختۀ ناکافی و باک بنزین نیمهپر جان خود و خانوادهشان را از مناطقی که به نظر میرسید پرخطر باشد دور کنند اما کسانی هم شاید از سر کشف و شهود، با رویکردی عارفانه، حتی از سر ناچاری، در خانه و در کنار خطر ماندند، بیآنکه گریختگان از مهلکه و خطر را ملامت کنند و برای خود شأنی افزونتر قائل باشند.
در چنین وضعیتی شاید برخی از سینما گفتن را سزاوار ملامت بدانند اما زندگی مجموعهای از خردهریز و جزییات است. همۀ زندگی انرژی هستهای و بمبافکن «بیتو» و موشک بالستیک و برجام و ملحقاتش نیست. گاهی یک نوازندۀ دورهگرد که در شبهای موشکباران توی خیابانی خلوت نغمهای دلانگیز مینوازد، میتواند حاوی طعمی از امید و زندگی باشد. نجات جان گربهای از زیر آوار توسط آتشنشانها و نیروهای امدادی، تقسیم کردن تتمۀ نانهای یک نانوایی بین چند مشتری باقیمانده، پول نگرفتن فروشندهای از خریداری که میداند آه در بساط ندارد، جلوههای کوچکی از زندگی هستند که در روزها و شبهای بمب و موشک، امید میآفرینند. به قول علی رفیعی در ماهیها عاشق میشوند زندگی شاید همین چایی خوردنی با همدیگر است. (نقل به مضمون).
در این روزها هرچند رویدادهای هنری و گالریها و اجراهای تئاتر تعطیل بودند اما سینماها، حتی در تهران، به کارشان ادامه دادند. البته که در خیلی از شهرها حالوهوای سینما رفتن نبود و بسیاری از سئانسهای سینماها لغو شدند اما روشن ماندن چراغ سینما هم، خود یکی از نشانههای زندگی است، هرچند که به دلیل فضای عمومی، نمایش فیلمهای کمدی موقتاً متوقف شد.
در مرور رویدادهای سینمایی خرداد، میشود اشاره کرد به بحثهای جنجالی مربوط به نخل طلای بالماسکۀ کن که حالا با توجه به رویدادهای مهم بعدی، حتی ارزش صرف وقت هم ندارد و همه بنا به روحیه و رویکرد و دیدگاهشان نتیجۀ لازم را در این بحثها گرفتهاند. در همین روزهای جنگ، از پلتفرم نماوا رفع توقیف شد اما ادامۀ پخش سریال سووشون همچنان بلاتکلیف است. مابقی همه سکوت بود، بهجز حکم بیمزه علیه طراح لباس سریال تاسیان به جرم انتشار تصویر طراحیهایش از همان لباسهایی که بازیگران سریال پوشیدند و سریال هم پخش شد، به اضافۀ اعلام موضع برخی از سینماگران در محکومیت جنگ و تجاوز دشمن، در قالب شعارها و قطعههای ادبی و هشتگها و تصویرهای آشنا.
u
دوستی گفت: «شما جزو نسلی هستید که دو جنگ و یک انقلاب را تجربه کردهاید…» پیش از این که ادامه بدهد، گفتم اگر این را به عنوان سرمایه و اندوخته و اعتباری میدانی، باید بگویم کسانی هستند که علاوه بر اینها یک جنگ جهانی و یک کودتا را هم در انبان اندوختههایشان دارند اما همیشه حسرت آرامش را کشیدهاند. مثل همۀ ما مردم این سرزمین در این سالها که «در برههای حساس» زندگی کردهایم و آرزو داشتهایم همۀ امور زندگیمان این قدر حساس نباشد؛ کمی همه چیز عادی و معمولی باشد.
حالا که فیلمنامهنویسان دنیای جنگ و سیاست پس از دوازده روز یک «آتشبس ناگهانی» توی کاسهمان گذاشتند، همه میدانیم که زیاد نباید خوشبین باشیم و این آتشبس به معنای «صلح پایدار» نیست. فقط امیدواریم مسئولین با آموختن از تجربۀ این روزها، و بهخصوص در پاسخ به مردمی که چنین واکنشی نشان دادند، به جای پای فشردن بر دگمهای سیاسی و ایدئولوژیک که ثمری جز بر باد دادن سرمایههای ملی نداشته، از این پس با عینک دیگری به آینده هنگام حضور در مذاکرات برای رسیدن به تفاهم نگاه کنند.
در بهار سال ۱۳۶۷ و در آخرین روزهای موشکباران، هر بار که صدای گویندۀ رادیو خبر از در پیش بودن حملۀ هوایی دشمن میداد و صدای منحوس «آژیر قرمز» پخش میشد، چیزی شبیه جاری شدن مادهای مذاب از مخچهام شروع میشد و تا پایان ستون فقرات ادامه پیدا میکرد اما به جای آن که بسوزاند، انگار این ستون حیاتی بدنم را بیحس میکرد. حال عجیب و آزاردهندهای بود. مثل یک هشدار بود. احساس میکردم اگر موشکباران و آژیر قرمز چند روز دیگر ادامه داشته باشد، شاید فلج بشوم.
۳۷ سال از آن روزها گذشته و ما بهجز عنوان ملامتبار «پنجاهوهفتی» از نسلهای پس از خودمان، طنین آژیر جانفرسایی را در گوش روح و روان خود و جامعه احساس میکنیم که تمامی ندارد و میتواند منجر به فلج جامعه بشود. کارشناسان و ایدئولوگهایی که قرار است بهزودی بروند پای میز مذاکرههای طولانی و بیحاصل بنشینند، این را بدانند که اکثریت مردم به جای شعارهای تکراری و توخالی با پسزمینۀ آژیر زرد و قرمز، آرزو میکنند خندان لب به صدای ویولنزن دورهگردی گوش بدهند که آوایی دلپذیر را در خلوت نیمهشب، در خیابان زندگی سر میدهد.