Search

ملالی نیست جز دوری چشمانت!

نگاهی به دکلمه‌های خسرو شکیبایی به بهانه زادروزش

خسرو شکیبایی تنها یک بازیگر نبود. بازیگری که همه‌چیز برایش عادی شده باشد. از همان‌هایی که متن را بگیرد دستش و دیالوگ‌ها را حفظ کرده و جلوی دوربین بعد از صدای کلاکت چهارتا ژست بگیرد و تندتند دیالوگ‌ها را بگوید و ثانیه‌شماری کند که پلان هرچه زودتر تمام شده و او دیالوگ‌هایش را فراموش نکرده و لای‌شان تپق نزند. شکیبایی دیالوگ‌ها را چنان مال خود می‌کرد و هنگام ادا کردن‌شان چنان خست به خرج می‌داد و حرف را مزه‌مزه می‌کرد و درونش «بگم؟ نگم؟ و چه جوری بگم؟» راه می‌انداخت که مخاطب ذره‌ای در اصالت‌شان شک به دل راه نبرد. گاهی در هنگام ادای یک جمله چندین و چند بار طنین صدا را بالا و پایین می‌کرد و آکسان‌گذاری خاص خود را برای تأکید روی کلمه‌ای چنان اعمال می‌کرد که فقط و فقط مختص خودش بود. حالا شما بگویید کسی که با چهارتا کلمه بی‌پدر و مادر این کارها را می‌کند با اشعار شاعران معروف چه می‌کند؟ او با وسواس تمام همین ویژگی را در اشعاری که دکلمه کرده بود به کار می‌بست تا به آن شعر رنگ و روح تازه‌ای ببخشد و شعر را دوباره بسراید. کاری که بعدها هیچ دکلماتوری نتوانست مشابه آن را انجام دهد. فرقی هم نمی‌کرد که شعر از سهراب سپهری شاعر رنگ‌ها و طبیعت باشد یا سیدعلی صالحی شاعر گمگشتگی آدم‌ها در راه‌ها و بی‌راهه‌ها و یا حتی شاعر زنانه‌ای چون فروغ فرخزاد! او چنان اعجازی در صدا داشت که حتی کلام شاعری کمتر شناخته‌شده چون محمدرضا عبدالمالکیان را تبدیل به نوار بالینی دانشجویان دهه ۱۳۷۰ کرد که در تنهایی و غربت خوابگاه‌های دانشجویی وقتی با معادلات لاپلاس و مدارات الکتریکی و الکترومغناطیس کشتی می‌گرفتند، این صدای مخملی خسرو بود که در سکوت خوابگاه تبدیل به افکت صحنه شده بود. چرا که آن‌ها با این شعرها عاشق شده بودند تا بگویند: «زیبا! هوای حوصله ابری‌ست… چشمی از عشق ببخشایم تا رود آفتاب بشوید دلتنگی مرا». یا وقتی برای مادرش نامه می‌نویسد و می‌گوید: «سلام مادر! خانه‌ات آبادان…!» ما می‌خواستیم شنا کنیم در این دریای احساس به‌وجود آمده از کلام و صدای پرنیانی خسرو! ما با این صدا عاشق شدیم، فارغ شدیم، شکست خوردیم و در گوشه‌ای از خوابگاه تا سحرگاه مثل مارگزیده در خود پیچیدیم و دم برنیاوردیم.

رفتن به غار تنهایی و غرق شدن در سکوت و پناه بردن به کتاب و دفتر و روزنامه و شهوت تمام‌نشدنی به مطالعه، ملزومات خاص خودش را داشت؛ فلاسک چای، ضبط‌صوتی قدیمی و نوار کاستی با صدای جادویی خسرو شکیبایی که از لزوم مهربانی بگوید و با آن لحن منحصربه‌فرد، احساسی‌ترین کلمات بی‌شناسنامه را به پای دلبری خیالی به نام «زیبا» بریزد. او غمگنانه از جای خالی من در عشق، در لحظه‌های بی‌دریغ اولین دیدار و شوق تابستانی آن چشم می‌گوید. او از جای خالی من در زندگی می‌گوید و نتیجه می‌گیرد که مهربانی کودکی تنهاست، مهربانی را بیاموزیم!

 بازنده بازار محبت، در کنج تنهایی خویش این‌چنین درس محبت پاس می‌کرد تا خم به ابرو نیاورد و فقط در جایی میان خواب و بیداری بگوید: «زیبا چشم تو شعر، چشم تو شاعر است، من دزد شعر چشم‌های توام زیبا!»

«نامه‌ها» و «نشانی‌ها»ی سیدعلی صالحی را بارها و بارها در خواب و بیداری می‌شنیدیم تا واهمه‌های بی‌نشان سرزمین‌های مادری را از یاد نبریم و بگوییم: «حال همه ما خوب است. ملالی نیست جز گم شدن گاه و بی‌گاه خیالی دور که مردمان به آن شادی بی‌‌سبب می‌گویند»، و همه در جست‌وجوی خانه‌ای در آینده‌ای دوردست باشیم بی‌پرده، بی‌در، بی‌پنجره به این امید که باد بوی کسان ما را بدهد!

حالا هم که در میان‌سالی وقتی خسته از زندگی، خسته از دوست، خسته از دنیا و مافی‌ها شده و آرزو می‌کنیم که یک صبح برای همیشه بیدار نشویم، این صدا و این شعر آخرین دستاویزی‌ست که می‌توان قبای ژنده را به آن آویخت: «شبی هفت سال خوابیدم و بامدادان هزارساله برخاستم… دارم هی به پای نرفتن صبوری می‌کنم، صبوری می‌کنم تا تمام کلمات عاقل شوند!» حیف که نه کلمات عاقل شدند نه ما عاقل شدیم نه هیچ مجنون بی‌لیلای دیگری… همه فقط رهزن اهل هنر شدند و بس!

QR Code

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *