Search

مادربزرگ‌ها تمام قصه‌ها را بلدند!

به بهانه سالمرگ پروین‌دخت یزدانیان

او مادربزرگ همه ما بود. همه ما پسرکان و دخترکان متولد دهه ۱۳۵۰ که در عصر جمعه‌های سرد و بی‌روح دهه ۷۰ از صف نفت و روغن و مرغ یک ساعتی مرخصی می‌گرفتند تا جایی در در و همسایه تلویزیون ۱۴ اینچ سیاه‌وسفید گیر بیاورند و قصه پرغصه خود را در قامت مجید ببینند و یکی‌به‌دو کردن‌هایش با بی‌بی که تمام مشخصات مادران قدیم و مادربزرگ‌های تمام تاریخ این مملکت را يک‌جا با خود داشت. 

او مادربزرگ همه ما بود، با همان تفکرات خاص خودش که کتاب خواندن و شعر گفتن هیچ جایی در آن میان نداشت و همه‌چیز در درس خواندن و کمک حال اهل خانه شدن و خرج نتراشیدن برای بزرگ‌ترها خلاصه می‌شد و آن‌ها هم از صبح علی‌الطلوع تا پاسی از شب در گوشه‌گوشه خانه و حیاط سرشان به کاری گرم باشد و بپزند و بشویند و تمیزکاری کنند و اوقات بیکاری و تفریح‌شان هم به ترشی انداختن و سبزی خرد کردن و خشک کردن و ماست و پنیر زدن می‌گذشت. دست‌هایی که همواره در کار بود تا شکم یک ایل بچه سیر شود و از گشنگی در و دیوار را نخورند، هرچند که به قول مجید آن چیزهایی که به اسم غذا به ناف‌شان بسته می‌شد کمتر نشانی از ویتامین و پروتئین با خود داشت و فقط به درد پر کردن خندق بلا می‌خورد و لاغیر!

این‌چنین است که بعد از مرگش کیومرث پوراحمد در مجله «فیلم» مطلب «چو بوی گل به کجا رفتی؟» را می‌نویسد و هوشنگ گلمکانی او را با بی‌بی خود مشابه می‌داند و خوانندگان هریک در گوشه خاطرات‌شان آن را با مادربزرگی، عمه‌ای، خاله‌ای کسی معادل و هم‌ارز می‌دانند و تمام خاطرات باز رفته جلوی چشم‌شان رژه می‌رود.

قصه‌های مجید (کیومرث پوراحمد) شاید عمیق‌ترین، مهم‌ترین و دیگرگونه‌ترین رابطه نوه و مادربزرگ تصویرشده در تاریخ سینما و تلویزیون ایران باشد. یک رابطه از سر ناچاری و استیصال و جبر زمانه که دیدن لحظه‌لحظه‌اش مخاطب را به چالش می‌کشد، چرا که مجید و بی‌بی از بد روزگار به پست هم خورده‌اند در حالی که همه نوه‌ها از دیدن گاه‌وبی‌گاه مادربزرگ و ساعتی نشستن پای قصه‌هایش خاطراتی فراموش‌نشدنی دارند. اما مجید نگون‌بخت با مرگ زودهنگام پدر و مادرش حالا سربار بی‌بی‌ست در حالی که فاصله سنی زیاد و فقر مالی شرایط بغرنجی را در این همزیستی جبری ایجاد می‌کند. ولی دو طرف باید بسوزند و بسازند و به جای لذت بردن از وجود یکدیگر، تحمل را سرلوحه زندگی قرار دهند، در حالی که در شرایط پیش‌آمده کوچک‌ترین تقصیری متوجه هیچ‌کدام نیست. بی‌بی که آردهایش را بیخته و الک‌هایش را آویخته، به جای آن که در سال‌های آخر عمر پاهایش را دراز کند و استراحت کرده و از زندگی لذت ببرد، وظیفه تربیت نوه‌اش را به عهده گرفته که بنا به اقتضای سنی و شرایط زمانه سر پرسودایی دارد و دلش می‌خواهد میگو بخورد، کتاب بخواند، لباس‌های متنوع و شیک بپوشد و مهم‌تر از همه اطرافیان درکش کنند. در حالی که بی‌بی پیرزنی سنتی‌ست که نه بلد است میگو بپزد و بخورد و نه اصلاً دوستش دارد و به زعم او میگو اصلاً نجس است و غیرخوراکی و حتی تمایل شدید مجید برای از سر گذراندن این تجربه را به شکمو بودن و گدایی کردن و آبروبری تعبیر می‌کند. پول دادن مجید برای خرید کتاب را دور ریختن پول و هدر دادن آن تلقی می‌کند و شاعری‌اش را جنون خطاب می‌کند. او بلد است خاگینه و اشکنه درست کند، مواظب سرما نخوردن مجید باشد اما انتظار یک تربیت مدرن از او داشتن بیهوده است. این‌چنین می‌شود که بخش بیشتر سریال صرف تصویر کردن دنیای به‌شدت متفاوت و نگاه‌های متضاد این دو می‌شود و استیصال و نم اشکی از بی‌بی و گاه حتی فحش و نفرین بر بخت و اقبال و از آن سوی بغض تمام‌نشدنی مجید و خفه شدن استعدادهایش و پر شدن و خالی نشدن چشمانش از اشکی که هیچ‌وقت پایین نمی‌آید و چشم دوختن به افق و باز تکرار بلندپروازی و باز کردن باب شوخی و خنده با بی‌بی و توضیح مکرر کارهای کودکانه‌اش!

یا در شب یلدا (کیومرث پوراحمد) که از اصفهان برای دیدن فرزند تنهاشده‌اش رنج سفر به تهران را به جان می‌خرید تا چند روزی مونسش باشد و برایش قیمه پلو سوغاتی ببرد و چهارتا نصیحت مادرانه هم کنار سفره برای پسرش بغل دوغ و سبزی بچیند. مادران و مادربزرگ‌هایی که انگار نسل‌شان سال‌ها پیش منقرض شد.‌

QR Code

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *