Search

فیلم‌سازی با پول‌توجیبی!

منطق بی‌منطق جشنواره چهل‌وسوم

این اصطلاح نخستین بار در آمریکا و دهه ۱۹۴۰ بود که مطرح شد. کمپانی‌های بزرگ با اختصاص بودجه‌ای بسیار محدود به کارگردان‌های کم‌ادعا و جوان، فرصتی تنها چندروزه به آن‌ها برای ساخت اثرشان می‌دادند که در آن نه خبری از بازیگران ستاره بود، نه دکور و امکانات ویژه. زمان این آثار هم اغلب کمتر از نود دقیقه بود و در قالب سانس‌های «دو فیلم با یک بلیت» اکران می‌شدند. در میان خیل آثار بی‌ارزش تولیدی با این روش، هر از گاهی هم شاهکارهایی چون راه انحرافی (ادگار جی. اولمر، ۱۹۴۵) خلق می‌شد. از آن زمان تا امروز این سنت در تمام دنیا فراگیر شد و بسیاری از کارگردان‌ها، به‌کلی این روش را به عنوان سبک فیلم‌سازی خود برگزیدند.

جشنواره چهل‌وسوم فجر در وضعیتی غم‌انگیز به کار خود پایان داد. به گونه‌ای که تنها چیزی حدود یک‌پنجم آثار نمایش داده شده کیفیتی در حد بحث و جایی برای تحلیل شدن دارند و باقی فیلم‌ها، حتی یک بار دیدن‌شان هم نیاز به صبر ایوب دارد. از ابتدای جشنواره هم که با سوءاستفاده از نام قاتل و وحشی، فیلم‌ساز را دلخوش و مشتاقانش را معطل نگه داشته و در آخر هر دو را دست‌به‌سر کردند. عملی به‌شدت غیرحرفه‌ای، غیراخلاقی و حتی غیرانسانی! اگر قرار بر نمایش نبود، به سیاق چند سال اخیر از همان روز اول آب پاکی روی دست همه ریخته می­شد تا لااقل تکلیف مشخص باشد. نه این‌که تا روز آخر همه را در این بلاتکلیفی قرار داده و بازی دهند. این میزان از عدم انعطاف مدیران سینمایی کشور، باعث عقب‌ماندگی چندین‌فرسنگی این مدیوم از متن جامعه شده که این فاصله روزبه‌روز هم در حال بیشتر شدن است و هیچ توجیهی هم ندارد. شاهد این مدعا هم آثار خنثی، بی­اثر و سفارشی هستند که حتی قادر به راضی نگه داشتن هواداران طیف فکری نزدیک به خود هم نیستند.

سونسوز: فیلم حال‌خوب‌کن! مختصرترین توصیف از سونسوز در همین یک جمله خلاصه می‌شود. اثری کم‌ادعا و در عین‌حال خوش‌ساخت که کارگردان با هوشمندی از امکانات و ظرفیت‌های محدودی که در اختیارش قرار گرفته توانسته خروجی خوبی را ارائه دهد. انتخاب سوژه‌ای که با توجه به پرداخت کارگردان و استفاده از نابازیگر، فیلم را در مرزی میان داستان و مستند قرار می‌دهد و علی‌رغم ظاهر ساده‌ای که دارد، عاری از هر گونه تکلف و ادا و اصول، در عمقش از زخم ظلمی دیرین که بر زنان روا شده حرف می‌زند. کاظم (بهروز الله‌وردی‌زاده) سال‌ها پیش با ساختن فیلمی درباره نازایی زنان روستا، حالا پس از حدود سی سال تصمیم به جبران اشتباهی که در گذشته مرتکب شده گرفته است. چون بسیاری از این زنان پس از جدایی از همسران‌شان و ازدواج با مردی دیگر، طعم شیرین مادر شدن را چشیده‌اند. کاظم حالا تصمیم به ساخت فیلمی برای احقاق حق زنان روستا گرفته و در این راه از دوستش مسلم (حمدالله سلیمی) درخواست می‌کند که در نقش دستیار، به او کمک کند. برای ساخت این فیلم موانع و چالش‌های فراوانی پیش روی کاظم و مسلم قرار می‌گیرد. از طرفی کاظم که خود با همین اشتباه دو بار همسرش را طلاق داده، در پی‌رنگی فرعی مدام سعی در دلجویی مجدد از همسر سابقش و راضی کردن او به ازدواج مجدد را دارد. چالش جدی پیش روی کاظم و مسلم آن‌جاست که به حرف درآمدن زنان روستا حکم تأییدی خواهد بود بر عقیم بودن بسیاری از مردان و پذیرش این امر برای آن‌ها آسان نیست. رضا جمالی با بودجه‌ای کم، اثری را خلق کرده که یک بار دیدنش بعید است مخاطب را پشیمان کند. دیالوگ‌های فیلم ذره‌ای خارج از شخصیت‌های تعریف‌شده برای هر کدام از کاراکترها نیست و همین امر اثر را دلنشین کرده است. کل‌کل‌های همیشگی میان سه پیرمرد بامزه فیلم (کاظم، مسلم و صمد)، پیله کردن مسلم به کاظم هر چند دقیقه یک‌بار برای پرداخت دستمزد دستیاری‌اش، راضی کردن ننه نازی – زن شصت‌واندی ساله‌ای که به‌تازگی دوباره مادر شده – برای حاضر شدن برابر دوربین کاظم و کارهای بانمکی که مسلم انجام می‌دهد، یک‌پارچگی لحن اثر را حفظ کرده است. از جمله فصلی که یکی از مردان راضی به حرف زدن شده اما برای حفظ آبرویش درخواست می‌کند صورتش دیده نشود. بازی خنده‌داری که مسلم با شیشه مشجر جلوی چهره مرد می‌کند، فصلی درخشان را می‌سازد. از دیگر تمهیدهای کارگردان استفاده از قلق لوبیچی (The Lubitsch Touch) است. به این معنی که هر وقت کمی بار احساسی فیلم در حال بالا رفتن است، با قرار دادن یک شوخی، به‌سرعت لحن کمدی و سرخوشانه را به فیلم بازمی‌گرداند. علاوه بر این، کارگردان با استفاده‌ای به‌جا از طبیعت آذربایجان، تصاویری چشم‌نواز و هوش‌ربا را به تصویر کشیده و فیلم به لحاظ بصری هم جذابیت خود را حفظ کرده است.

داد: گاهی با تماشای آثاری چون داد، به این فکر می‌افتم که شاید تنها هدف کارگردان سنجیدن آستانه تحمل مخاطب بوده! از آن‌جایی که فیلم تابع هیچ منطقی نیست؛ نه منطق رئالیستی و نه حتی خود اثر منطقی مستقل می‌سازد تا بر آن استوار بماند. مفهوم‌زدگی کارگردان باعث شده فیلم را به‌کل فدای مضامین مدنظرش کند. همچنین فقدان قصه و شخصیت‌پردازی درست سبب شده تا مفاهیم مطروحه در آن، حس هم‌ذات‌پنداری مخاطب با شخصیت را در پی نداشته باشد که عملاً فیلم را به عکس چیزی که قصد بیانش را داشته بدل می‌کند. ساخته شدن آثاری چون داد، حاصل انزوای کارگردان است. بخشی از این انزوا تحمیلی و حاصل سیاست‌های غلط مدیران سینمایی کشور طی چند دهه است. آن‌ها با توقیف‌های مکرر فیلم‌های ابوالفضل جلیلی، عملاً باعث قطع شدن ارتباط مستقیم کارگردان و مخاطب شدند. ای‌بسا اگر آثار توقیفی او نمایش داده می‌شدند، با بازخوردی که از مخاطب دریافت می‌کرد، می‌توانست هم‌پای مخاطبان پیش برود و در همان الگوهای قدیمی و تاریخ مصرف گذشته خود حبس نمی‌ماند. اما بخش دیگری از این انزوا به شکل خودخواسته اتفاق افتاده که از میان صحبت‌های خود جلیلی می‌توان به آن پی برد. او همواره به این نکته اذعان داشته که در تمام طول عمرش حتی صد فیلم هم ندیده و حتی با افتخار خاطره روبه‌رو شدن با تام هنکس در جشنواره ونیز و نشناختن او را تعریف می‌کند. در واقع از گفته‌های او این‌گونه برداشت می‌شود که انگار علاقه‌ای به خود مدیوم سینما ندارد و آن را تنها به چشم ابزاری می‌بیند که واسطه‌ای برای انعکاس دغدغه‌های اوست. از سویی دیگر، جایگزینی که ارائه می‌دهد برای دنبال نکردن آثار دیگر سینماگران، رفتن به میان مردم و از نزدیک برقرار کردن ارتباط با آن‌هاست. اگر تمام موارد ذکرشده قبلی را فراموش کرده و تنها با همین مورد آخر پیش رفته و داد تحلیل شود، به عدم تناسب واضح فیلم با واقعیت جاری پی برده می‌شود. به شکلی عجیب فیلم خسّتی کم‌نظیر در ارائه اطلاعات دارد و هیچ منطقی میان بسیاری از وقایع فیلم نمی‌توان برقرار کرد. امکان قصری (ابوالفضل سلیمی) با گرفتن مرخصی، از دارالتأدیب خارج می‌شود و اتفاقات متعددی برای او رقم می‌خورد. ابوالفضل جلیلی بدون در نظر گرفتن هر گونه چفت‌وبستی، فیلم‌نامه‌ای به‌کل بی‌در و پیکر خلق کرده است. هیچ توضیحی داده نمی‌شود که چرا امکان به دنبال کار می‌گردد، آن هم با نگاهی بلندمدت! در ابتدای فیلم، وقتی امکان از قسم خوردن برای بازگشت از مرخصی شانه خالی می‌کند، این فکر به ذهن خطور می‌کند که قصدی برای بازگشت نیست اما در کمال تعجب در طول فیلم حرف و یا قصدی برای فرار دیده نمی‌شود. در عین‌حال، قسم نخوردن امکان فردیتی را برای او شکل می­دهد اما در ادامه از این کاشت، برداشت قابل توجهی صورت نمی­گیرد. از طرفی، حجم وقایعی که امکان در این مرخصی با آن روبه‌رو می‌شود این سؤال را شکل می‌دهد که مگر این مرخصی چند روز بوده و چرا تمام نمی‌شود؟! در اواسط فیلم، سر و کله آن کارمند شهرداری با شمایلی عجیب که نامش روبرتو رضایی است پیدا می‌شود! او از امکان می‌خواهد که برایش اسلحه‌ای فراهم کند. کسی که اسلحه را به امکان تحویل می‌دهد کاوه (دوست امکان) است. سؤال این‌جاست که اگر کاوه خلافکار است، چرا به شکل غیرقانونی و فلاکت­بار ساکن یک کانکس است؟ یا این‌که اگر آن‌قدر اوضاع مالی‌اش وخیم است، چگونه توان پرداخت اجاره پلاتو برای تمرین بازیگری را دارد؟ زنجیره‌ای غیرمنطقی از حوادث به همین شکل در طول فیلم دیده می‌شود. یا این‌که چطور پیراهن سفیدی که در اغلب اوقات بر تن امکان است، علی‌رغم این‌همه حادثه و درگیری‌هایی که برای او اتفاق می‌افتد کوچک‌ترین آثاری از کثیفی روی آن دیده نمی‌شود! از همه این‌ها عجیب‌تر این‌که امکان پرونده تحصیلی پایه یازدهم تجربی خود را با ورود به هنرستان دریافت می‌کند! در آخر، علاوه بر تمام این موارد، ترتیب وقایع هم در فصل‌هایی از فیلم باعث برهم‌ خوردن نظم ذهنی مخاطب می‌شود که مشخص نیست ایراد متوجه فیلم‌نامه است یا تدوین که اتفاقاً عهده‌دار هر دو مسئولیت هم خود ابوالفضل جلیلی بوده! این آشفتگی در روایت، به شکلی نیست که ذهن مخاطب را به سوی نمایش یک دور باطل ببرد. چون منطق رئالیستی که فیلم مدعی آن هست، چنین اجازه‌ای را نمی‌دهد! از طرفی اگر گوشی هوشمند در دست کاوه دیده نمی­شد، می­شد بر لازمان بودن فیلم اشاره داشت. چون جز این، عنصر دیگری نیست که به شکلی مشخص بر زمان وقوع اتفاقات اشاره داشته باشد. به‌طور کلی فیلم به گونه­ای‌ست که می­تواند به همین سیاق ساعت­ها ادامه پیدا کند، یا برعکس در کمتر از بیست دقیقه به پایان برسد.

QR Code

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *