Search

اطناب روایت و بلاتکلیفی پایان

نگاهی به فیلم‌های جشنواره

۱۹۶۸

داستان فیلم به یک هفته منتهی به بازی ایران و اسرائیل در فینال جام ملت‌های آسیا بازمی‌گردد. الیاس از اعضای یک گروهک ضد حکومت شاه، در اسرائیل به اسارت در آمده است. اعضای این گروه برای نجات او سراغ رفیقش مرتضی می‌روند که مدتی است فعالیت‌های سیاسی خود را تعلیق کرده و پنهان شده. مرتضی مخالف این عملیات و به آن مشکوک است. اما عملیات با همراهی شوهر خواهر او انجام می‌شود و خواهر مرتضی که زنی خانه‌دار است کشته می‌شود. حالا مرتضی برای انتقام‌جویی تلاش می‌کند تا با عملیاتی اعضای تیم ملی اسرائیل را گروگان بگیرد.

فیلم به سیاق تمامی فیلم‌هایی از این‌دست، نظیر سیانور، تلاش قابل قبولی برای بازسازی فضای سال‌های میانی دهه ۱۳۴۰ داشته است. به‌ویژه گریم بازیگران و طراحی صحنه نسبتاً خوب از آب درآمده است. اما همچنان کمتر به دیالوگ‌ها و نحوه گفتار مردم در آن سا‌ل‌ها توجه شده است. بخش آغازین فیلم چه از منظر فرم و چه از منظر روایت قابل قبول به نظر می‌رسد، اما هرچه داستان پیشتر می‌رود، اطناب و انباشتگی اثر از صحنه‌های غیرضروری بیشتر می‌شود. تا جایی‌که به جای پرداختن به نقشه گروگان‌گیری، کارگردان و نویسنده فیلم‌نامه عملاً صورت‌مسأله را پاک می‌کنند. برای همین است که در بخش پایانی تماشاگر اساساً نمی‌داند در حمام نمره منتظر چه چیزی باید باشد. به همین علت صحنه پایانی فیلم کاملاً خنثی و بدون اثر از کار در آمده است. از دیگر نکات مثبت فیلم می‌توان به بازی‌های نسبتاً خوب اشاره کرد، به‌ویژه بازی پادینا کیانی در نقش محبوبه. اما متأسفانه کارگردان فرصت ارائه اثری جذاب را، به علت دلبستگی به نقل مستقیم اقوال پراکنده‌ای که سعی در مستندسازی آن داشته، از دست می‌دهد. همچنین برای فیلمی که قرار است در جشنواره به معرض نمایش عمومی درآید، سینک نبودن صدا و تصویر گناهی نابخشودنی است.

موسی کلیم‌الله

آخرین اثر ابراهیم حاتمی‌کیا فاصله بسیار زیادی با فیلم‌هایی مثل بوی پیراهن یوسف و آژانس شیشه‌ای دارد. موسی کلیم‌الله چه در داستان‌گویی و چه در فرم، چنگی به دل نمی‌زند و بیشتر به جلوه‌گری‌ای خام در نمایش آخرین تکنیک‌های تصویرسازی شبیه است. فیلم روایت به دنیا آمدن حضرت موسی و تلاش فرعون برای یافتن نوزاد و قتل وی را بر پرده سینما تصویر می‌کند. اما این اثر اگرچه از منظر جلوه‌های ویژه نسبت به نمونه‌های سلف خود همچون سریال یوسف پیامبر پیشرفت قابل ملاحظه‌ای داشته، اما در روایت و ایجاد فرمی منسجم و تأثیرگذار در حد همان سریال‌ باقی مانده و بلکه در فرازهایی پسرفت کرده است. به گونه‌ای که اگر اسم کارگردان اثر را ندانیم می‌توانیم فیلم را نتیجه ذوق‌زدگی تکنیکی جوانی تازه‌کار بدانیم. عمده بازی‌های بازیگران فیلم، به‌ویژه بازی بهنام تشکر و شکیب شجره، بسیار اغراق‌شده و کاریکاتوری از آب در آمده و در صحنه‌هایی از فیلم حتی حالت کمدی به خود می‌گیرد. اما بازی بازیگر کودک فیلم در نقش هارون بسیار جذاب و قابل تحسین است. شخصیت‌پردازی‌ها از حد قصه‌گویی معمولی فراتر نرفته و حاتمی‌کیا به نظر تلاشی برای خلق دیالوگ‌هایی حساب‌شده به خرج نداده است. کارگردان به‌قدری به ایجاد ساحتی اسطوره‌ای با کمک گرفتن از جلوه‌های ویژه دل بسته که عملاً باورپذیری جهان روایت را از یاد برده است. علاوه بر این ضعف‌های تکنیکی مشهودی در اثر به چشم می‌خورد. 

ژولیت و شاه

در دنیای امروز که کمپانی‌های بزرگ ساخت انیمیشن از پیکسار گرفته تا والت دیزنی، از جدیدترین روش‌ها برای خلق فیلم‌هایی جذاب بهره می‌برند، برگ برنده یک انیمیشن ایرانی که با تکنولوژی‌های به‌مراتب قدیمی‌تر تولید می‌شود چیزی به‌جز قصه، قصه و قصه نیست. اما داستان ژولیت و شاه قصه‌ای در حد فیلم‌های کمدی معمولی است که با تکیه بر لهجه و شوخی‌های کلامی گاهی موفق به خنداندن مخاطب خود می‌شود. اما این داستان در زیرمتن دستی تهی دارد که گواهی‌ست بر سهل‌انگاری سازندگان آن. به علاوه به نظر می‌رسد اگرچه بخش عمده‌ای از ماجرا به دربار ناصرالدین‌شاه و شخص او مرتبط است اما خالقان این انیمیشن در محتوا نیز چندان تمایلی به ساخت اثری کاملاً ایرانی نداشته‌اند. وگرنه انتخاب یک دختر فرانسوی به‌عنوان قهرمان داستان، چه دلیل دیگری می‌تواند داشته باشد؟ به علاوه کارگردان جایی بین فرهنگ غرب و ایرانی، سخن گفتن محاوره یا ادبی و موسیقی مدرن و سنتی گیر افتاده و برای همین ملغمه‌ای از این همه را یک‌جا تحویل تماشاگر می‌دهد. تا جایی‌که حتی ناصرالدین‌شاه هنگام خواندن گاهی سنتی و گاهی مدرن می‌خواند و اگرچه در سخن گفتن لهجه دارد، در آواز بدون لهجه است. از دیگر مشکلات بزرگ این انیمیشن صداگذاری آن است که صداهای جنبی مثل ملیجک، در بسیاری مواقع مزاحم شنیده شدن صدای سخن گفتن شخصیت‌های دیگر است. به این‌ها اضافه کنید صحنه هولناک کابوس ناصرالدین‌شاه را که ژولیت را با چشمانی از کاسه درآمده می‌بیند و این صحنه به هیچ عنوان مناسب کودکان حاضر در سالن سینما نیست. به گمان من اگرچه انیمیشن اشکان رهگذر لحظات بامزه و ارجاعاتی به کارتون‌های قدیمی، نظیر پری دریایی و علاءالدین دارد، اما در نهایت اثری بلاتکلیف و نه‌چندان رضایت‌بخش از کار در آمده است.

زیبا صدایم کن

آخرین فیلم صدرعاملی همانند بسیاری از فیلم‌های قبلی او قهرمانی نوجوان و دختر دارد که می‌خواهد بدون پدر و مادر گلیم زندگی‌اش را از آب بیرون بکشد و با چالش‌هایی مواجه است. اما هم‌جواری یک‌روزه دختر با پدرش که از آسایشگاه روانی فرار کرده،‌ باعث آشنایی او با حقایقی می‌شود که در پایان او را به بخشش، بلوغ و ثباتی نسبی می‌رساند. فیلم بازی‌های قابل قبولی دارد. به‌ویژه بازی خونسرد دختر و بازی امین حیایی در نقش پدر. خط روایی داستان و نحوه روایت هم تا یک‌پنجم پایانی داستان،‌ یعنی جایی که باران شروع به باریدن می‌کند، قابل قبول است و مخاطب را با خود همراه می‌سازد. اما از آن‌پس فیلم به چند دلیل روند غریبی را طی می‌کند. نخست این‌که در فیلمی کاملاً واقع‌گرا و ملموس، ناگهان اتفاقی سورئال رخ می‌دهد (خاموش شدن چراغ‌های برج)، به علاوه منطقی که فیلم‌ساز در تمام طول فیلم رعایت کرده به‌یک‌باره از هم می‌پاشد. برای مثال در زمان سرقت خودروی پلیس یا موتور توسط پدر، فیلم‌ساز است که زمینه را برای امکان‌پذیری وقوع این سرقت‌ها فراهم ساخته، نه منطق داستانی. در زمان ورود امین حیایی به ساختمان نیمه‌کاره، صدرعاملی فراموش کرده که هیچ ساختمان نیمه‌کاره و در حال ساختی با جرثقیل بزرگ چندین‌تنی بدون نگهبان و محافظت رها نمی‌شود. برای همین بدون هیچ زمینه‌سازی، حیایی را در حال بالا رفتن از پله‌های جرثقیل می‌بینیم. اما علی‌رغم تمام این موارد فیلم جدید رسول صدرعاملی فیلمی قابل قبول به نظر می‌رسد که دست‌کم مورد توجه مخاطبان عام حاضر در سالن سینما قرار می‌گیرد. فیلمی که با پایان‌بندی ساده و یک‌دست‌تر با کلیت اثر، می‌توانست برای کارگردان موفقیت من ترانه پانزده سال دارم را تکرار کند و حتی شاید به اثری ماندگار بدل شود.

خدای جنگ

خدای جنگ برخلاف سایر فیلم‌های هم‌ترازش در جشنواره چهل‌وسوم، از دو منظر قابل توجه است. اول پرداختن فیلم به بخش‌های حاشیه‌ای‌تر جنگ، یعنی تلاش نیروهای نظامی ایران برای بومی‌سازی فن‌آوری‌هاست که به گمان من تاکنون به آن پرداخته نشده بود. دوم این‌که خدای جنگ دست‌کم فیلم‌نامه‌ای مدون دارد که درام را فدای مستندسازی وقایع نمی‌کند. البته همین فیلم‌نامه هم مشکلات متعددی در روایت دارد. مثلاً این‌که چرا یک ‌بار و فقط در یک صحنه از فیلم از گفتار متن استفاده می‌شود؟ یا این‌که مگر می‌شود سرقت قطعات موشک از خانه‌ای که در اختیار لیبیایی‌هاست، توسط نهادی نظامی کاملاً بی‌حساب‌و‌کتاب و بی‌برنامه طرح‌ریزی شده باشد؟ از دیگر ضعف‌های فیلم موسیقی آن است که آن‌قدر اضافه و در برخی موارد مداخله‌گر است که گاهی تمرکز تماشاگر را از فیلم منحرف کرده و به خود جلب می‌کند. گریم و طراحی صحنه نیز چندان چنگی به دل نمی‌زند. با همه این‌ها البته فیلم لحظات خوبی هم دارد. نظیر پرتاب اول موشک توسط عوامل ایرانی که به لحاظ جلوه‌های ویژه کم از فیلم‌های روز دنیا ندارد. همچنین روند داستانی به‌جز در یک‌چهارم پایانی ضرباهنگ درستی دارد اما هر چه به انتها نزدیک‌تر می‌شویم، فیل‌مساز مطابق سنت اغلب فیلم‌های سینمای دفاع مقدس، زمان را کش می‌دهد و بیهوده تلاش دارد تماشاگرش را در مواجهه با موقعیت‌های زائد درگیر احساس کند.

ناتور دشت

تجربه دوم محمدرضا خردمندان در فیلم‌سازی، بدل به فیلمی قابل احترام، قصه‌گو و سالم شده است. شروع فیلم به‌خوبی مخاطب را درگیر گم شدن دختربچه‌ای در روستایی مرزی می‌کند. اما هنر کارگردان در رها نکردن گریبان مخاطب تا آخرین سکانس فیلم است. جایی‌که تا آخرین لحظه تماشاگر نمی‌داند احمد، با بازی هادی حجازی‌فر، نجات پیدا می‌کند یا خیر. علاوه بر این شخصیت‌پردازی‌ها، تزریق اطلاعات و نقاط اوج‌وفرود نیز در فیلم‌نامه بادقت طراحی شده است. در این فیلم‌نامه منسجم کاشت و برداشت‌های بسیار، در خدمت ایجاد جذابیت و احترام به شعور تماشاگری است که از تماشای جزییات لذت می‌برد. کارگردان با تزریق تدریجی و نامحسوس اطلاعات درباره جزئیات ماجرا و شخصیت‌ها، ابتدا دامنه کنجکاوی تماشاگر را گسترش می‌دهد و در زمان مناسب به آن پاسخ مناسب می‌دهد. فیلم اگرچه در شیوه فیلم‌برداری تا حدی از فیلم کره‌ای خاطرات قتل (بونگ جون هو) تأثیر پذیرفته اما در سایه آن فیلم نمانده و توانسته راه خود را در پیش گیرد. بازی هادی حجازی‌فر و میرسعید مولویان قابل توجه است و در کنار آن بازیگران نقش‌های فرعی فیلم هم می‌درخشند، مثل بازی کوتاه و بسیار متفاوت علی مصفا. فیلم برخلاف بسیاری از آثار این روزها فاقد اداهای شکلی و شعارهای محتوایی است و یک‌سر به قصه‌ای که طرح می‌کند وفادار می‌ماند. رمز موفقیت فیلم نیز در همین وفاداری است.

آبستن

آنچه پس از تماشای آبستن به ذهن مخاطب خطور می‌کند، در وهله اول آن است که کارگردانان این فیلم به‌ جای به دنیا آوردن نوزادی سالم، یک مول به دنیا آورده‌اند! تمام انتخاب‌ها، از همان عنوان فیلم گرفته تا پایان‌بندی به شکل یک‌دستی اشتباه از آب درآمده‌اند. بازی‌ها به‌شدت بد است و جز سوگل خلیق و تیما تقی‌زاده، بقیه بازیگران جلوی دوربین معذب‌اند. علاوه ‌بر این، کارگردان‌ها گویی خواسته‌اند تا با استفاده از دادوفریاد بازیگران حس تعلیق و فضای متشنج را به فیلم الحاق کنند و به‌طور کلی از عناصر دیگر ساخت یک فیلم، نظیر قاب‌بندی، ترکیب‌بندی بصری، نورپردازی و میزانسن غافل مانده‌اند. استراتژی انتخاب نور طبیعی برای نورپردازی فیلم به‌شدت اشتباه بوده، تا جایی‌که در برخی صحنه‌های داخلی نیمی از خانه در تاریکی و نیمی دیگر در روشنایی قرار دارد و هنگامی‌که بازیگران در فضای تاریک قرار می‌گیرند تصاویر آزاردهنده می‌شوند. رفتار و حرکت دوربین مشخص نیست بر چه مبنا و پیش‌فرضی انتخاب‌ شده است. به‌عنوان ‌مثال، در صحنه رویارویی شخصیت سحر با همسرش بهمن در مجاورت فنس‌ها، حدوداً ده دقیقه از فیلم دوربین سرگردان بدون هیچ منطقی این گفت‌وگو را پوشش می‌دهد. فیلم علاوه بر تمامی مشکلات فنی‌اش، از ناحیه فیلم‌نامه بیشترین آسیب را دیده است؛ جایی‌که ضعف تألیف و رعایت نشدن اصول اولیه نگارش فیلم‌نامه‌ مشهود است. همین باعث می‌شود مخاطب از ابتدا تا انتهای اثر با شخصیت‌ها، نه‌ تنها هم‌ذات‌پنداری نکند بلکه به نسبت از آن‌ها بیشتر و بیشتر فاصله بگیرد. فیلم همچنین کاملاً فاقد زیرمتن و لایه‌های عمیق‌تر است. تمام موارد گفته‌شده موجب شده تا آبستن فیلمی به‌شدت غیرقابل‌تحمل به نظر برسد و تماشاگر دست‌خالی و ناراضی سالن سینما را ترک کند.

ماریا

در بحبوحه هجوم فیلم‌های بد و ضعیف جشنواره امسال به پرده سینما، فیلمی چون ماریا حکم آتش‌بسی کوتاه را دارد. اگرچه این فیلم قطعاً جزو فیلم‌های خوش‌ساخت و برجسته جشنواره نیست اما دست‌کم کارگردان اثر تلاش کرده تا روایتی سالم را با درجه قابل قبولی از تعلیق ارائه دهد. با این‌همه، این فیلم نیز همانند اغلب فیلم‌های امسال دچار سندروم اطناب و سندروم پایان نامناسب است. به گمان من، بخش پایانی فیلم خیلی دم‌دستی برگزارشده و به‌ویژه صحنه‌ای که شخصیت فرهاد و نامزدش پشت پنجره باران را نگاه می‌کنند حالت موزیک‌ویدئو به خود می‌گیرد. نورپردازی فیلم بی‌اندازه خارج از متن و خودنماست، طوری‌که انگار کارگردان فیلم به‌صرف علاقه به فیلم روزهای عالی (ویم وندرس)، بدون فکر کردن به تناسب این نوع نورپردازی با ماجرای فیلم، همه‌جا از انواع نورهای رنگی بی‌تناسب استفاده کرده، حتی در اتاق زیر پله خانه دختر بلوچ نورپردازی با رنگ سبز و اندکی قرمز کاملاً برخلاف فضای خانه‌ای در جنوب شهر و در خانواده سنتی بلوچ به نظر می‌رسد. برخلاف نورپردازی، حرکات دوربین اما نسبتاً قابل دفاع است. در مجموع انتخاب‌های کارگردان به نظر تصنعی می‌آید و بیشتر به ادا نزدیک می‌شود تا ضرورت موردنیاز فیلم. مثلاً چه ضرورتی دارد که پیمان، با بازی صابر ابر، برای بازگو کردن مسأله‌ای که در مورد دختر بلوچ تصادفی کشف کرده، فرهاد را به تپه‌های اطراف تهران ببرد؟ هم‌چنین اگرچه فیلم ظاهراً بر اساس اتفاقی واقعی ساخته شده یا دست‌کم چنین ادعایی را مطرح می‌کند، اما به نظر می‌رسد فیلم‌نامه‌نویس و کارگردان اثر به اندازه کافی در خصوص مردمان بلوچ و فرهنگ بلوچی تحقیق نکرده‌اند و تصویری که از بلوچ‌ها در فیلم ارائه‌ شده ناقص و از بیرون است. به‌ویژه لهجه حسین محجوب در نقش پدربزرگی بلوچ بیشتر به ترکی استانبولی می‌خورد تا بلوچی. اما سایر بازی‌ها قابل‌قبول به نظر می‌رسد. در مجموع با این‌که فیلم نقاط ضعف قابل‌ملاحظه‌ای دارد، نظیر آن‌چه بازگو شد، اما دست‌کم توانسته با داستان‌گویی حداقلی مخاطب را تا انتهای فیلم با خود همراه سازد. اتفاقی که در بسیاری از فیلم‌های پرمدعای جشنواره امسال رخ نداده است.

QR Code

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *