گوزنهای اتوبان
خیلی اوقات فیلمهایی که در پی طرح مشکلات جدی و انتقاد از شرایط هستند، خود بدل به مشکلی جدی میشوند! گوزنهای اتوبان نمونهای دقیق از ایندسته مشکلات است. با وجود استفاده از بازیگران شناختهشده، قادر به متعادل ساختن دوگانگی قصه و درونمایه نیست و زحماتشان را به باد میدهد. کارگردان در میان پیشبرد داستان – گره خوردن زندگی خانوادگی یک جوان به زندگی خانم بلاگر – و مضمون اثر که راجع به ناسالمی و مریض بودن فضای حاکم بر دنیای دروغین رسانههای مجازی است، وا میماند. از ابتدا بیننده را با جهان ساختگی و کارگردانیشده ویدئوهای اینستاگرامی آشنا میکند و پس از آن چیزی جز تکرار مسائل نشان داده شده، در فیلم وجود ندارد. داستان هم صرفاً ادامه مییابد تا به نقطه قابل پیشبینیاش برسد. یعنی تباهی رابطه زناشویی مرد (نوید پورفرج) و همسرش (الناز شاکردوست)؛ حتی در به تصویر کشیدن این مهم هم ناتوان است. دلیل اسمگذاری فیلم هم ظاهراً پوشاندن یکی از ضعفهای فیلمنامه بوده است. اگر در دیالوگ خانم بلاگر (صدف اسپهبدی) به گوزنهایی که در بالای خانهاش هستند اشاره نمیشد، ورود مرد از در پشتی که نزدیک به محل زندگی موجودات است، توجیهی پیدا نمیکرد. در فیلم هیچ چیز باورپذیری وجود ندارد و تصاویر مخاطب را از همراه شدن با اثر دور و دورتر میکند. علت این دوری، تظاهر به بیانی عمیق از مسألهای بغرنج است. معضلی که اگر پرداخت درستی داشت، میتوانست بازتابی از نوع استفاده مردم از رسانههای مجازی باشد و تماشاکنندگان فیلم را از آسیبهایش باخبر سازد. چه حیف که ابدا در این کار موفق نیست!
زیبا صدایم کن
رسول صدرعاملی بار دیگر با دغدغه آسیبهای اجتماعی که نوجوانان دچارش میشوند، فیلمی ساخته که با تمام کاستیهایش، اثر محترمیست. امین حیایی نقش شخصی را ایفا میکند که مشکلات روحی و روانیاش باعث شده تا سالها دور از فرزند خود، در آسایشگاه زندگی کند. روز تولد ۱۷سالگی دختر خود از تیمارستان فرار میکند که به دیدار او برود. او سالها از دیدن دخترش محروم بوده. در بین پستی و بلندیهای ارتباطشان، میتوان به یک شناخت کافی از هر دوی آنها رسید. اطلاعاتی که در میان مکالماتشان وجود دارد، کافی است و بدل به اضافهگویی نمیشود. مشکلی که اغلب فیلمها دارند، بهیکباره مطلع کردن بیننده از گذشته، روحیات کاراکترها، نیات و… است و همین امر سبب میشود فضایی در اختیار مخاطب برای جستوجو و کشف حقایق نهفته در اثر، قرار نگیرد. زیبا صدایم کن به حد قابلقبولی این نکات را رعایت کرده است. با اینحال سکانسهای مربوط به مادر دختر، اگر در فیلم وجود نداشت، این کنجکاوی را دوچندان میساخت. همچنین میل به خلق فصلی احساساتبرانگیز، مانند همنشینی پدر و دختر روی جرثقیل چهلمتری و بارانی که قصد تلطیف حالوهوایشان را دارد، با ساختار اثر در تضاد است. در طول روایت فیلم – منهای دو سکانس پایانی – همهچیز ساده، گذرا و بدون مکث به تصویر کشیده میشود. خبری از دراماتیک کردن روابط در فیلم نیست. به همین دلیل اثر در حفظ ریتم به مشکل نمیخورد. اما در دو فصل جرثقیل و ملاقات مادر و دختر در اتوبوس، این الگو زیر پا گذاشته میشود. زیرا هنگامی که دختر ساختمان را مانند شمع فوت میکند، چراغهای برج خاموش میشود. اثری که در پرداخت آن، سعی در نمایش واقعگرای همهچیز بوده، چنین تصویر خیالانگیزی تناسبی با شاکلهاش ندارد. با وجود این مشکلات، نمیتوان از ارزشهای اثر چشمپوشی کرد. بازی خوب بازیگران که لحظهای از نقش خارج نمیشوند. قاببندیهای زیبا، بهخصوص در نماهای دونفره و شاید مهمترین خصوصیت فیلم، یعنی احترام به شعور مخاطبان، آخرین تجربه صدرعاملی را به اثری قابلتأمل تبدیل میکند.
خدای جنگ
این اولین بار نیست که میل به قهرمانسازی در سینمای ایران با تقلید از فیلمهای هالیوودی شکست میخورد. با اینسرتهای پیاپی و قابهای کلوزآپ و تأکید آنچنانی بر بغض بازیگران برای انتقال بیشازحد احساسات، نمیشود خاطرجمع بود که فیلم بینقص و استاندارد از کار درآمده است. علاوه بر این، دیالوگهای دهنپرکن برای ابهت بخشیدن به شخصیتها، زمانی سودمند است که چهره درستی از آنان ترسیم شود. فیلم ایدههای زیادی از آثار تجاری و اکشن هالیوودی گرفته، اما فرسنگها از نظر کیفی با آنها فاصله دارد. تمرکز داستان قرار است روی ابراهیم (ساعد سهیلی) باشد، تا از او شمایل یک دلاور بااراده به دست آید. متآسفانه فیلم از همین نقطه ضربه میخورد. وقتی قهرمان داستان، ذرهای به تصویر مورد نظر کارگردان – فرماندهای مقتدر و شجاع – نزدیک نمیشود، ضدقهرمان هم در نطفه تلف میشود و حضوری بیتأثیر و ناکارآمد پیدا میکند. نماینده لیبی به عنوان نقش منفی، از شرارت، تنها فیگور گرفتن و بیدلیل تکان دادن دستها و مکثهای بیش از حد لازم در صحبتهایش را یاد گرفته. هیچ چیز بوی واقعیت نمیدهد. مانند سکانس وداع پدر با کودک خردسال. بارش باران برای افزایش بار احساسی آن فصل از فیلم است اما نتیجه عکس میدهد. فقط باعث میشود ابراهیم را به عنوان یک پدر، اصلاً و ابداً نتوان متصور شد. تقریباً از همین صحنه به بعد، تمامی پلانها طولانی و کشدار میشوند تا زمان اثر را کش دهند. درازتر شدن مدت نماها، به هیچوجه، حفرههای فیلمنامه را پر نمیکند. خدای جنگ مثل نامش، که اشاره کوچکی به آن، توسط شخصیت لیبیایی میشود، از کنار مسائل مهم و ارزشمند میگذرد و صرفاً به فرعیات تکیه میکند و به سبب همین مسأله تبدیل به یکی دیگر از فیلمهای شکستخورده جشنواره میشود و حتی سکانسهای نسبتاً خوب اکشن آن هم، به دادش نمیرسند.
لولی
بین فیلمهای جشنواره امسال زیادند نمونههایی که بشود بینشان رقابتی برای انتخاب بدترین برگزار کرد! لولی یکی از رقبای جدی است. فیلمی خام و شتابزده و بیمعنی که نه شخصیتی در آن شکل میگیرد و نه ماجرایی. کارگردان که اولین فیلم داستانی خود را ساخته، مهمترین نکته را نادیده گرفته، یعنی قصه. همهچیز در چرخهای معیوب و بیهوده مدام تکرار میشود. مثل سکانسهای تمرین مرد الکن، برای غلبه بر ناتوانیاش. یا صحنههای یادداشتبرداری زن از کلمههای راحتتر در تلفظ برای همسرش. دو زن افغان هیچ نقشی جز ایجاد تنش در فیلم ندارند و معلوم نمیشود که حضورشان نزد زوج، چه علتی دارد. دوربین هم در اکثر قابها ثابت است و بازیگران در دورترین حالت به آن قرار دارند. انگار فیلمبردار دوربین را روشن کرده و کارگردان به بازیگران دستور داده، متن را هر طور که صلاح میدانند، جلویش اجرا کنند. البته نمیتوان با اطمینان گفت که اصلاً متنی وجود داشته است.این فیلم ازهمگسیخته و تکهتکه، بدون هیچ مضمون خاصی، در پایان، جدا از سینما، به دنیای شعر و ادبیات هم ورود میکند و آنها را هم مصون نمیگذارد!
ناتور دشت
جای خالی فیلمی همچون ناتور دشت در جشنواره حس میشد؛ در اوج ناامیدی، محاصرهشده میان فیلمهایی اغلب معمولی و ضعیف، در بمباران ادعاها و گندهگوییهای رسانهای، وسط هیاهوی بسیار برای هیچ. اثری که تقریباً در تمامی زمینهها موفق عمل میکند و تأثیر خود را به بهترین شکل ممکن میگذارد. کاش آثار دیگر هم مانند این اثر، از همان سکانس افتتاحیه فیلم به سراغ اصل مطلب میرفتند و از پرداخت به مسائل اضافه و خارج از چارچوب فیلمنامه، اجتناب میکردند. هر سکانس مانند یک تکه پازل، تکه قبل را کامل میکند و پیشبرد داستان را تسهیل میکند. هماهنگی فیلمبرداری و موسیقی فضاسازی لازم را برای خلق جغرافیایی بومی و محلی فراهم میسازد و اطلاعات درباره گذشته شخصیتها، ذرهذره و در نقاط مناسب به مخاطب داده میشود. همین شگرد باعث درک بهتر انگیزهها و اقدامها میشود و سؤالهای طرحشده در فیلمنامه، پاسخی مناسب و درخور میگیرند. زندگی روستایی بهخوبی نمایش داده میشود، همه به داد یکدیگر میرسند و اخبار هم به دلیل بافت و فرهنگ روستا بهسرعت پخش میشود. بازی بازیگران فیلم تماماً تماشایی است. فرعیها بهخصوص، که میانشان سعید آقاخانی و علی مصفا فوقالعادهاند. شخصیتهایی گزیده، که با حضور کوتاه در فیلم، دادههای مهمی را به قصه وارد میکنند. مثل اشاره بهجا به گذشته احمد (هادی حجازیفر) در درستکاری و فداکاری. یا فرضاً رعایت اصل نسبیت در خلق یک شخصیت انسانی. میرسعید مولویان با وجود منفی بودنش، واجد خصایل انسانی است و همین، نمیگذارد بدل به موجودی نفرتانگیز شود. نماهای روز و شب کنتراست زیبایی ارائه میدهد و اتمسفری رمزآلود، میسازد. انگار آبادیای که در آن خبرها بهسرعت همهجا میپیچد و همهچیز ساده به نظر میرسد، در دل خود رازهایی نهفته و هولناک دارد. فیلم تا لحظه آخر دستش را برای بیننده رو نمیکند. تمامی احتمالات ممکن را، برای پایان زیر سؤال میبرد و همین ویژگی تمایل و اشتیاق به تماشای داستان را چندبرابر میکند. بهکارگیری نمای اسلوموشن به صورت مشترک، برای نشان دادن حالات روحی احمد و روحیات مردمانی که به مرادشان رسیدهاند، تناقض قابل تأملی ایجاد میکند. شاید در این جشنواره تنها فیلمی که بهدرستی از تصاویر واقعه اصلی، در تیتراژ پایانی، استفاده میکند، همین ناتور دشت باشد. افسوس که تولیدکنندگان دیگر آثار، این میزان از ریزبینی و اهمیت به جزئیات را، مانند خالقان این اثر جدی نمیگیرند.