Search

کنش بازیگر، صحنۀ تئاتر و فروتنی!

در تاریخ سینما فیلم‌های بسیاری بر اساس تئاتر یا با نگاه ویژه‌ای به این هنر ساخته شده‌اند، مثل نمونۀ درخشان اخیر مرد پرنده‌ای تا همه چیز دربارۀ ایو، نیویورک جزء به کل، در جست‌وجوی ریچارد، جولیا بودن، مفیستو و… از این نکته غافل نشویم که در غیاب فیلم‌نامه‌نویسان در آغاز پا گرفتن صنعت سینما، نمایش‌نامه‌ها منابع خوبی برای طراحی داستان فیلم‌ها بودند.

امسال نیز در فاصلۀ به‌نسبت کوتاهی، دو فیلم متفاوت آمریکایی با محوریت تئاتر مورد توجه قرار گرفته‌اند.لیلیان هال کبیر(مایکل کریستوفر) با بازی درخشان جسیکا لنگ در نقش اصلی وگوست لایت (کِلی اُ. سالیوان و الکس تامپسن) که توانسته امتیاز 100 را از منتقدان سایت «راتن تومیتوز» بگیرد. 

هر دو فیلم سرگذشت بازیگران تئاتری را روایت می‌کنند که دیر یا زود مسیر زندگی‌شان با این هنر آمیخته شده و حالا در وضعیتی پیچیده قرار گرفته‌اند که توان تفکیک زندگی روزمره و زیست تئاتری‌شان را ندارند. کنار هم قرار دادن این دو فیلم انگار آغاز و پایان مسیر یک بازیگر را شکل می‌دهد. مسیری که برای مردی میان‌سال که هیچ ارتباطی با هنر ندارد ناگهان آغاز و برای بازیگر زن کهنه‌کاری که روزگاری ملکۀ صحنه‌ها بوده، با پایانی اجباری همراه می‌شود.

در عین حال هر دو فیلم را می‌توان بازخوانی‌های موفقی از نمایش‌نامه‌های کلاسیک دانست. لیلیان هال کبیر در نگاهی کلی بازخوانیِ شخصیت محوری نمایش‌نامۀ باغ آلبالو (آنتون چخوف) است و گوست لایت بازخوانی شیطنت‌آمیز و متفاوتی از رومئو و ژولیتِ شکسپیر. همین مسأله، داستان هر دو فیلم را در عین سادگی، به تراژدی‌های نفس‌گیری بدل می‌کند که در لحظه‌ای درست ضربه‌ای مهلک به مخاطب خواب‌آلودشان می‌زنند. 

لیلیان هال کبیر روزهای بازگشت بازیگر بزرگ تئاتر به صحنه را روایت می‌کند. لیلیان هال که برای اجرای باغ آلبالو به کارگردانی یک جوان تجربه‌گرا به برادوی بازگشته، خیلی زود خودش را در موقعیت مادام رانفسکی، شخصیت محوریِ باغ آلبالو درمی‌یابد. مادام رانفسکی مجبور است باغ آلبالوی خاطره‌انگیزش را در قبال قرض‌ها و گرفتاری‌های مالی رها کند و بخشی از گذشتۀ باشکوهش را به فراموشی بسپارد. درست در همین موقعیت، لیلیان هالی حضور دارد که دارد به‌مرور شکوه و جلالش روی صحنه را از دست می‌دهد. دچار فراموشی و اضطراب می‌شود، صدایش می‌لرزد و دیگر مثل گذشته مخاطبانش را مات و مبهوتِ بازی گیرایش نمی‌کند. فیلم از این نظر شباهت زیادی به فیلم تحقیر(بری لوینسن) دارد و داستان بازیگر مردی را روایت می‌کند که ناگهان روی صحنه هنگام اجرای یک نمایش، متوجه می‌شود همۀ استعدادش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند به صحنه برگردد. با این تفاوت که سیمون اکسلرِ تحقیر از همان ابتدا شکست خود را می‌پذیرد و با اندوه جهان تئاتر را برای همیشه ترک می‌کند اما لیلیان هال با تقدیر خود مبارزه می‌کند و تا لحظۀ آخر می‌کوشد یکه‌تاز صحنه باشد و به همه ثابت کند به دنیا آمده تا این نقش را در این سنِ خاص بازی کند.

این فیلم تلویزیونی با همۀ ظریف‌کاری‌هایش در داستان‌پردازی و طراحی جذاب شخصیت‌های فرعی، کمی خام‌دستانه عمل می‌کند و در نهایت روی همان موج ساختار ملودرام‌های آمریکایی سوار می‌شود و با کنش پیروزمندانۀ قهرمان پایان می‌پذیرد. اما بازی درخشان و به‌قاعدۀ جسیکا لنگ که مثل یک کارگاه بازیگری است، فیلم را از میانمایگی نجات می‌دهد. جسیکا لنگ که انگار خودش هم عمیقاً موقعیت لیلیان را درک کرده، جنسی از بازی‌های به‌یادماندنی گذشته‌اش را به نمایش می‌گذارد؛ یک بازی کلاسیک سینمایی که وقتی روی صحنه قرار می‌گیرد با کنش‌های تئاتری رمانتیک همراه می‌شود و وقتی به زندگی شخصی و بیماری‌اش بازمی‌گردد تبدیل به یک بازی رئالیستی اعجاب‌انگیز می‌شود. اما در هیچ‌کدام از این جنس بازی‌ها اغراق و خودنمایی وجود ندارد. هوشمندی لنگ در این است که مرزهای رفتاری شخصیتش را در ساحت‌های گوناگون به‌درستی رعایت می‌کند و با فروتنی توانمندی‌اش را به رخ می‌کشد؛ چه در جدال با بازیگران و کارگردان جوان کارش و چه در جدال و درگیری با مونس و همراهش که او را نادیده می‌گیرد و همچنین دخترش که نقطه‌ضعف اصلی او در زندگی است.

بی‌آن‌که بیش از این داستان فیلم را تعریف کنم، شما را دعوت می‌کنم به تماشای اولین لحظۀ کشف بیماری لیلیان و بازی معرکۀ جسیکا لنگ در این صحنه. مایکل کریستوفر که نام او را با فیلم‌های جیا و گناه ازلی به یاد می‌آوریم این بار توانسته در مقام کارگردان یک تله‌فیلم، پا را فراتر از استانداردها بگذارد و اثری به‌یادماندنی خلق کند. گو این‌که نگاه نویسندۀ فیلم‌نامه نیز به زندگی عمه‌اش ماریان سلدس، بازیگر حرفه‌ای سال‌های دور تئاتر و سینما، برای طراحی دقیق‌تر شخصیت لیلیان، در پرداخت درست این شخصیت بی‌تأثیر نبوده است.

اما گوست لایت یکی از غافل‌گیری‌های امسال سینماست؛ فیلمی آرام که برای روایت قصه‌اش به‌آرامی از مخاطب وقت می‌گیرد و درست در یک لحظه از سکانسی درخشان، تمام آن‌چه را پنهان کرده بود به نمایش می‌گذارد تا بگوید هنرش در مهندسی کنش‌ها و چیدمان دقیق جزییات است. گوست لایت نگاهی دقیق است به مفهوم آرت‌تراپی (هنردرمانی) و درام روانی. کارگر ساختمانی میان‌سالی که همسرش در مدرسه کار می‌کند و دختر نوجوان سرکشی دارد که زندگی خانوادگی‌شان را تحت‌الشعاع رفتارهای عجیب‌وغریبش قرار داده، به شکلی اتفاقی با مفهوم تئاتر و نمایش آشنا می‌شود و وارد یک گروه نمایشی آماتوری می‌شود که قصد دارند رومئو و ژولیت را برای یک شب روی صحنه ببرند.

تکنیک قصه‌گویی این فیلم تداعی‌گر منچستر کنار دریا است. از قضا هر دو روی مفاهیم مشترک سوگ، افسردگی، عذاب وجدان و اختلال اضطراب پس از سانحه دست می‌گذارند. اما هیچ‌کدام از این‌ها ویژگی اصلی گوست لایت نیست. این فیلم از تکنیک بازخوانی برای اقتباس داستان خود از داستان مبدأ که همان رومئو و ژولیت است استفاده می‌کند. گرچه اشاراتی سطحی را به نمایشِ بدی که گروه بی‌تجربۀ تئاتری به این اثر می‌کنند در سراسر فیلم شاهدیم و حتی ریتا به عنوان یک مهاجر میان‌سال اشاره می‌کند که در تمام زندگی‌اش رؤیای بازی در نقش ژولیت را داشته اما در سکانس دادگاه ناگهان متوجه می‌شویم در حال تماشای چه داستانی بوده‌ایم. بعد از این سکانس مخاطب درمی‌یابد بی‌اختیار مشغول تماشای نزاع بی‌پایان دو خاندان کاپیولت و مونتگیو بوده و تمام ماجرای این فیلم پس از مرگ عاشقانۀ رومئو و ژولیت روایت می‌شود. انگار مونتگیوی پدر در حال دادخواهی مرگِ رومئوی ازدست‌رفتۀ خود است و دست روزگار او را به جهان نمایشی وارد می‌کند که مجبور است نقش رومئویش را خود بازی کند. برای همین است که دن با بازی دقیق کیت کوپفرر، درست در لحظۀ مرگ جوان‌ها در نمایش، دچار فروپاشی و اضطراب می‌شود. انگار تقدیر، او را به تماشای صحنۀ دل‌خراشی که یک بار از دیدنش سر باز زده بود، محکوم می‌کند.  با این همه گوست لایت فیلم سرخوشانه‌ای است و شبیه یک جلسۀ گروه درمانی یا مشاورۀ رایگان می‌ماند. دردی را درمان نمی‌کند اما چیزی را هم به قبلی‌ها اضافه نمی‌کند. تنها یادآوری می‌کند که چه‌طور می‌توان با رنج یک فقدان زنده ماند و زندگی کرد. 

اما مقصود از کنار هم قرار دادن این دو فیلم، تنها حضور پررنگ تئاتر و صحنۀ نمایش در آن‌ها نبود. به‌تازگی تجربه‌ای تئاتری را تماشا کردم که در تلاش بود تا امکان حذف کنش در بازیگری را آزمایش کند. اما بدیهی است که حذف کنش در بازی به معنای بازی نکردن یا بد بازی کردن نیست. شاهد مثالش همین دو فیلم هستند. در لیلیان هال کبیر با حضور بازیگران کهنه‌کاری مثل پیرس برازنان و کتی بیتس در کنار جسیکا لنگ، جنس بازی کلاسیکِ صحنۀ بزرگ تئاتری بیش‌تر به چشم می‌خورد تا بازی‌های زیرپوستیِ ناتورالیستی و درونی. در نقطۀ مقابل، گروه بازیگران نه‌چندان نام‌آشنای گوست لایت به ترکیب تقریباً یک‌دست بازیگری ناتورالیستی رسیده‌اند. اما در هر دو فیلم جدا از کنش‌مندی یا عدم کنش‌مندی موقعیت‌ها و نقش‌ها با بازی‌های به‌قاعده و طراحی‌شده روبه‌رو هستیم. نکته این‌جاست که با حذف کنش در بازیگری نمی‌توان جنس بازی، ژست و حضور صحنه‌ای را حذف کرد. پیشنهاد می‌کنم بازی در سکوت‌های دن هنگام رانندگی یا تمرین تئاتر را تماشا کنید تا از قدرت بازیگری خوب کیفور شوید. او بازی کردن یا بازی نکردنش را به رُخ نمی‌کشد. چه بازیگری را ذاتی آموخته باشد و چه آکادمیک، دریافته است که شخصیت دن حتی در سکوت و سکون هم باید طبق طراحی و قرارداد از پیش تعیین‌شده عمل کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *