فقدان همبستگی درام و شخصیت

فصل دوم خاندان اژدها در مقایسه با فصل قبلی، روان‌تر و منسجم‌تر است: روایت‌های داستانی با سر و تهی مشخص پیش ‌می‌روند، موقعیت‌های ملتهب مانند نبرد‌ها، کم‌وبیش گیرا اجرا شده‌اند، جایگاه جغرافیایی و اقلیمی و قلمرویی هر گروهی مشخص‌تر و معلوم‌تر شده است که بسیاری‌شان هم با توجه به سابقهٔ ذهنی‌ای که از مجموعهٔ بازی تاجوتخت وجود دارد نمود پرجلوه‌تری می‌یابند (لنیستر‌ها، استارک‌ها، تریارکی‌ها و دیگران) و در نهایت، شخصیت‌های اصلی با تغییر ناگهانی بازیگران‌شان، بین مخاطب و متن فاصلهٔ روانی و احساسی شدید ایجاد نمی‌کنند. اما با این همه، همچنان خاندان اژدها جذاب نیست.

یک علت عمدهٔ آن است که شخصیت‌های این سریال دوست‌داشتنی نیستند. با پیروزی یا شکست‌شان هیجان چندانی ایجاد نمی‌شود و با دلهره‌ها و دلشوره‌های‌شان، تعلیقی شکل نمی‌گیرد. هر کدام در یک جایی قرار گرفته‌اند و چیز‌هایی می‌گویند و می‌شنوند تا نوبت دیگری شود. اگرچه به نظر می‌رسد هر کدام درگیر موقعیت‌های حادی هستند که فضای دراماتیک قوی‌ای را شکل می‌دهد اما چون برای حضورشان در متن این موقعیت‌ها، پیش‌زمینه‌سازی جدی‌ای رخ نداده، ارتباط ارگانیکی هم بین شخصیت و موقعیت شکل نمی‌گیرد.

راستش اگر قرار بود ابتدا خاندان اژدها ساخته شود و بعداً بازی تاجوتخت و ناگزیر بودیم ابتدا خاندان اژدها را ببینیم، بعید می‌دانم از اواسط همان فصل اول، رغبتی به پی‌گیری بقیهٔ ماجرا‌ها می‌داشتم. امتیاز اصلی بازی تاجوتخت، صرفاً داستان‌های تودرتو و عمیق و پیچیده‌اش نبود و یا حضور شخصیت‌های فراوانش؛ بلکه امتیاز اصلی‌اش این بود که بین شخصیت‌ها و موقعیت‌ها در درام، حس همبستگی و وابستگی ایجاد می‌کرد. این همان امتیازی است که خاندان اژدها از آن تهی است و در فصل دوم هم با وجود همهٔ تلاش‌هایی که در روانی روایت صورت گرفته، برآورد ممتازی در پی نیاورده است.

در این فصل همچنان شاهد پیدا شدن یک‌بارهٔ سروکلهٔ آدم‌های جدید بدون فرصت دادن برای هضم و جاافتادگی تدریجی‌شان در بافت قصه هستیم؛ نمونه‌اش پسران نامشروع لرد کورلیس ولاریون [که یکی‌شان یک‌دفعه در اواخر ماجرا اژدهاسوار می‌شود و دیگری هم در قسمت آخر تازه بخشی از گذشتهٔ تلخش را به پدرش یادآوری می‌کند و تمام] هستند که انگار جز ادای دیالوگ مقابل دوربین کارکرد دیگری ندارند. این را مقایسه کنید با انبوه شخصیت‌های اصلی و فرعی در بازی تاج‌وتخت که هر یک به تناسب ظرفیت دراماتیک خود در متن داستان، حضورشان در موقعیت‌های فراوان صیقل می‌خورد و با پشتوانه‌ای قوی داستانی در اثر ظهور و حضور می‌یافتند. اما برعکس، روابط بی‌پشتوانه‌ای که در خاندان اژد‌ها رخ می‌دهند، به مثابه امری انتزاعی در میانهٔ درام باقی می‌مانند. به عنوان مثال شخصیت جدیدی (هیو همر) در اوایل فصل دوم معرفی می‌شود که آهنگر است و از پادشاه تقاضای کمک دارد. به‌تدریج می‌بینیم او خانوادهٔ فقیر و دختر بیماری دارد و بعد از مرگ دخترش و فراخوان رینیرا در آزمون اژدهاسواری یا کاشت دانه‌ها شرکت می‌کند و از معدود بازماندگان این چالش می‌شود. او گذشته‌ای هم دارد که نشان می‌دهد فرزند نامشروع سیرا تارگرین و نوهٔ ویسریس تارگرین اول است. اما همهٔ این‌ها، در سیر روایی داستان، صرفاً به مثابه حکایت‌هایی هستند که تعریف می‌شوند و مخاطب با این فرد ارتباط حسی پیدا نمی‌کند. مقایسه کنید با استنیس براتیون در بازی تاج‌و‌تخت و سرنوشت تلخ و دردناکی که برای دختر کوچکش شیرین با ارادهٔ خود او رقم می‌خورد و بسیار تأثربرانگیز است. اما حالا در خاندان اژد‌ها، نه حسی عاطفی به دختر کوچک هیو پیدا می‌کنیم که بعداً با خبر مرگش دچار تأثر شویم و نه خود هیو را چنان در بافت درام [حتی درام کوچک مربوط به خودش] محکم دیده‌ایم که حالا از عزیمتش به بارگاه رینیرا و موفق شدنش در رام کردن اژد‌ها به وجد و هیجان درآییم.

تیزر سریال از کانال آپارات «فیلیموشات»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *