«من يک روز گرم تابستان، دقيقاً يک سيزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعدازظهر عاشق شدم. تلخیها و زهر هجری که چشيدم، بارها مرا به اين فکر انداخت که اگر يک دوازدهم يا يک چهاردهم مرداد بود شايد اينطور نمیشد.»
«دایی جان ناپلئون» مشهورترین رمان ایرانی، با این پاراگراف آغاز میشود. جملاتی که خواننده را ترغیب میکند سرنوشت این عاشق نوجوان را دنبال کند و از دریچۀ ذهن او جهانی را نظارهگر باشد که سرشار از سادگی و عشق و اتفاقات و همچنین آدمهای رنگارنگ است.
در جهان داستان و رمان مشهور است که آغاز اصلیترین و مهمترین بخش کار نویسنده است؛ این که بتواند اشتیاقی را ایجاد کند که مخاطب تا پایان با او همراه باشد و در نهایت پایانی بنویسد که تا همیشه در ذهن مخاطبش باقی بماند.
رمان «دایی جان ناپلئون» نوشتۀ زندهیاد ایرج پزشکزاد همچنان و پس از گذر از این همه سال، خواندنی و مورد توجه است و در این میان نمیتوان تأثیر نسخۀ تصویری آن، سریال ماندگاری را که به همت ناصر تقوایی تولید شد فراموش کرد یا نادیده گرفت.
ناصر تقوایی برای تلویزیون آن سالها، بی آن که تجربۀ سریالسازی آن هم با موضوعی طنزآمیز داشته باشد، انتخاب شد تا راوی رمانی باشد که هر سطر و کلامش سرشار از تصاویر مختلف است.
اقتباس ناصر تقوایی از «دایی جان ناپلئون» نمونۀ موفقی از فهم ادبیات در مسیر سینماست و تا امروز میتواند به عنوان الگویی موفق از اقتباس از آن نام برد.
اگر رمان را خوانده باشیم و بعد سریال را ببینیم، متوجه میشویم که تقوایی در آن زمان چهگونه رمان را با ایدههای خودش بدل به سریالی کرد که تا امروز دیدنی و قابل توجه است.
در واقع ناصر تقوایی به واسطۀ آشنایی و زیستی که در ادبیات داشت، تلاش کرد تا از رمانی که با شیوهٔ بازگویی خاطرات اول شخص مفرد نوشته شده، فیلمنامهای برای تلویزیون بنویسد که با حفظ جهان رمان برای مخاطب هم قابل توجه باشد.
در سریال دایی جان ناپلئون بخشهایی از رمان با صدای هوشنگ لطیفپور به عنوان آنچه گذشتهای هر قسمت روایت میشود و یا در بخشهای ضروری به یاری میآید تا چفت و بستهای داستان حفظ شود.
در ادامه، باید به انتخاب خوب بازیگران اشاره کرد که گویی از دل کتاب بیرون آمدهاند و آنقدر به ذهنیت نویسنده نزدیک هستند که ایرج پزشکزاد در مصاحبۀ کاملی در مورد سریال میگوید: «برخی تصور میکنند تصویر روی جلد کتاب بعد از ساخت سریال و بر اساس شخصیت زندهیاد نقشینه طراحی شده، در حالی که این جلد در اولین چاپ استفاده شد و دقیقاً تقوایی با انتخاب غلامحسین نقشینه به آن جان داد.بجز چهرۀ شخصیت اسدالله میرزا، مابقی شخصیتها منطبق با همان تصوری بود که من به عنوان نویسنده در ذهن داشتم.»
تقوایی برای انتخاب شخصیتها گزینههای مختلفی را بررسی میکند؛ از عزتالله انتظامی گرفته تا علی نصیریان. اما خوشبختانه نقشها به بهترینهایی میرسد که امروز به هیچ عنوان نمیتوان بازیگر دیگری را به جای آنها تصور کرد.
دایی جان ناپلئون همۀ مؤلفههای یک اثر ماندگار را در خود دارد؛ داستانی جذاب و پرکشش، با شخصیتهایی باورپذیر که واقعی و قابل درک هستند. با بازیگرانی خلاق و توانمند همانند پرویز فنیزاده، نصرت کریمی، پرویز صیاد و تمامی نقشهای اصلی و فرعی که هر کدام دقیقاً در جای خود قرار دارند.
طراحی صحنه و لوکیشن عالی که از دیدن آن نقش و نگارها، وسایل و دکورهای قدیمی سیر نمیشویم. و مهمتر، یک کارگردانی هوشمندانه برای روایتی ماندگار.
ناصر تقوایی اما در اقتباس از رمان، به سریال دست به چند تغییر در داستان زده که حتی بیشتر از اصل داستان به روایت و دریافت ما از آدمها کمک کرده است.
در داستان اصلی، دایی جان در بخش پایانی به بیمارستان برده میشود و نهایتاً در بیمارستان میمیرد. اما تقوایی قهرمان داستان را در همان خانه نگه میدارد تا با مرگش چند تصویر بینقص بیافریند که در داستان پزشکزاد نیست.
دایی جان در بستر جان میدهد تا شاهد وداع و اشکهای مشقاسم باشیم. اسدالله میرزا در حالی که اسمش را پاک می کند میایستد و تابلوی مرگ ناپلئون بناپارت بر روی دیوار را مینگرد، همزمان با دیالوگی از راوی با این مضمون که «ناپلئون سال ۱۷۶۹ میلادی به دنیا آمد و دایی جان در یک سال مجهول قمری، ناپلئون سال ۱۸۲۱ میلادی مرد و دایی جان ۱۳۲۰ شمسی.»
در نمای بعدی شاهد اشکهای آقاجان (نصرت کریمی) هستیم که با اندوه در تختهنرد را باز میکند و تاسها را در دست میگیرد.
اسدالله میرزا سعید را به خانۀ خود میبرد و در گذر از حیاط با تکیه به نسترن بزرگی که محبوب دایی جان بود مکث میکند تا دوربین روی گلهای نسترن زوم کند.
تقوایی اما دست به کار بزرگترین میزند؛ او با حذف مؤخرۀ کتاب که روایت ادامۀ زندگی آدمهای داستان از جمله تحصیل سعید در فرهنگ و مابقی شخصیت هاست، داستان را با مرگ دایی جان تمام میکند.
در مؤخرۀ کتاب جایی هست که سعید پس از سالها با مشقاسم روبهرو میشود که ملاک سرشناسی شده و همۀ داستانهای دایی جان را به نام خودش تمام کرده است.
تقوایی با حذف بخش مؤخره، آدمها را همانگونه که ما دیدیم در ذهنمان حفظ میکند تا مشقاسم برای همیشه همان نوکر باوفا باشد.
اما مهمترین بخش در این تغییرات، در خاتمۀ سریال روی میدهد. در رمان، سعید با اسدالله میرزا به خانۀ او میرود. پس از نوشیدن و مستی و در حین مستی است که حقیقت را در مورد ازدواج لیلی، آن هم پس از ماجرای ازدواج و خیانت و طلاق همسر اسدالله میرزا میشنود. اما تقوایی با هوشمندی خلاقانه، داستان را عوض میکند. اسدالله میرزا در هشیاری کامل و در درشکه و در مسیر خانه حقیقت ازدواج لیلی و پوری را به سعید میگوید و سعید هقهق میزند.
ادامۀ ماجرا همان گونه پیش میرود، همان نوشیدن و مستی و شنیدن خاطرۀ زندگی اسدالله میرزا در حالی که در پایان به خندههای اندوهناک از سر مستی میرسد و در نهایت آن قطعۀ پایانی که این سیکل سریال را کامل میکند.
سعید: عمو اسدالله چرا اینها را برای من تعریف کردید؟
اسدالله میرزا: برای این که ذهنت رو روشن کنم. چیزایی که بعداً خودت خواه ناخواه میفهمی زودتر به تو بفهمونم.
سعید: یعنی شما میخواهید بگید لیلی…
اسدالله میرزا: نه همچین مقصودی نداشتم، خواستم بگم اگه لیلی با پوری رفت تو چیز مهمی گم نکردی. اگر قرار باشه با عبدالقادر بغدادی یا موصلی وصلت کنه، چه بهتر که همین حالا با پوری بره…
سعید : عمو اسدالله این پوری هیچ چیزش مثل عبدالقادر نیست. شما عشق هیچ کس رو با عشق من مقایسه نکنید. شما نمیدونید من چهقدر لیلی رو دوست دارم. شما خودتون عاشق شدید ولی عشق من…
اسدالله میرزا: عشق تو بزرگتر از همۀ عشقهاست. من شک ندارم، برای این که اولین عشقته. اما یه چیزی بهت بگم… اینجا لیلی خیلی مهم نیست…. این خیلی مهمه که تو عشق رو شناختی… این مرز مرد شدنه…»
دیالوگهای این قسمت پایانی بخشی از دل کتاب آمده و بخشی از زبان تقوایی خصوصاً این دو سطر پایانی که بهنوعی تکمیلکنندۀ همۀ داستان است.
پس از این دیالوگها سعید در اتاق تنها میماند. با صدای زنگ ساعت دیواری روی زمان سه و ربع کم، همان پاراگراف اول سریال تکرار میشود که من یک روز گرم تابستان عاشق شدم…
تصویر روی چهرۀ سعید که اشکهایش را پاک میکند و دیزالو ساعت با صدای تیکتاک ساعت دیواری تا تیتراژ ادامه پیدا میکند.
سریال دایی جان ناپلئون نمونهای از همنشینی سینما و ادبیات است. نمونۀ موفقی که در سینما و سریالهای ما انگشتشمار است و چندان به آن توجه نشده است.
داستان عشق سعید و لیلی در دل رویدادهای دهۀ ۱۳۲۰ و اشغال تهران و آن همه اتفاق ریز و درشت تاریخی، حکایتی ماندگار از عشقی ناکام میشود که تا عمق روح مخاطب را درگیر میکند. عشقی که در همان رنگ و نور آن باغ قدیمی تا همیشه تکرار میشود؛ حتی اگر نویسندهاش رفته باشد، کارگردانش خانهنشین شده باشد، دایی جان و آقاجان، مشقاسم، حتی سعید و لیلیاش هم مرده باشند.