پرداختن به داگلاس سِرک نیازمند هیچ مناسبتی نیست. اوست که دیدن هر فیلمش یادآوری میکند قلهٔ احساسات در سینما کجاست. هر بار با دیدن هر فیلمی از او، یک چیز به ذهن خطور میکند؛ یک سؤال بیپاسخ. چهگونه میشود این چنین بیواسطه و مستقیم به عشق و روابط عاطفی پرداخت و در دام سطحینگری، عامهپسندی و ابتذال نیفتاد؟ تفاوت عاشقانههای سرک با دیگران در همین مواجهه سرراست اوست با احساس آدمهای قصهاش. بیشتر مواقع، کشمکش پایانناپذیر عقل و احساس، عامل پیشبرندهٔ فیلمهای اوست و از همان آغاز پیداست که روابط عاطفی، بحرانهای عاطفی، شکستهای عاطفی و هر کاری برای نمایش میل عاطفی، ارجحیت دارد بر هر دستمایهٔ دیگری برای شناخت انسانها. شخصیتهای سرک بسته به کیفیت عاطفی افکار و رفتارشان هویت مییابند و از همین رهگذر به دوزخ یا رستگاری میرسند. زخمهای آنها همه از عشق است و سعادتشان در رعایت قواعد این بازی. دنیایی که او خلق میکند چنین قاعدهای دارد. دنیایی سرشار از فاصلهها بین آدمها و تلاش آنان برای پر کردن این فاصلهها. مخلوقات او در بروز احساس شرارت و بیبندوباری، یا در نمایش شرافت و عزتنفس، در قلمرو احساس پیش میروند، خیانت میکنند یا وفادار میمانند، گناهکارند یا پاکسرشت، بر پیمودن مسیری خطا اصرار دارند یا برای انتخاب راه درست تاوان پس میدهند، از شادیهای پوچشان سرمستاند یا رنجی شیرین را به جان میخرند، همگی در بند کششی مقاومتناپذیرند برای دیگری. اینجا عشق و شیدایی و طلب مقدمهای برای بیان چیزی ورای آن نیست. هیچ اهمیتی ندارد که این آدمها در گذشته چهگونه زندگی کردهاند و چهگونه به اینجا رسیدهاند که با واقعهای هولناک روبهرو میشوند. همچون طفلی نادان و بیتجربه، سر در پی میلی جنونآمیز پیش میروند و گاه به بنبست میرسند و گاه به رهایی.
تعریف موقعیتها در فیلمهای سرک این گونه است که بهفرض هر انتخابی به منزلهٔ از دست دادن چیزی دیگر است. هر چه آسایش و تنعم، شکلی فریبندهتر داشته باشد، عشق محکی جدیتر خواهد خورد. چه را به دست میآوریم و چه را از دست میدهیم؟ این است آن بحرانی که شخصیتها هر نفس و هر لحظه با آن روبهرو و از آن بیمناکاند. در پناه عشق است که میتوان دشواری زیستن را تاب آورد و گونهای یوتوپیا به حسابش آورد که تحمل هر رنجی را امکانپذیر میکند. فیلمهای سرک، میلی اصیل و انسانی یادآور روابط سنتی در گذشته، بین سطور پربرگ رمانهای بالزاک و دیکنز و آستین را بهانهٔ نمایش تناقضات زندگی در جامعهٔ مدرن امروزی میکند. هنر بزرگ او این است که فراموشی این میل انسانی را دلیل سرگشتگی انسان امروز میداند و فیلمهایش نمایشگر هزارتویی است از مسیر پرسنگلاخ و صعب، برای یادآوری آنچه فراتر از هر برچسب اجتماعی، نشانهٔ هویت است. در فیلمهای او عشق دلیل زیستن است. دلیلی سخت مهجور و ازیادرفته در پیچوخم روابطی بیمعنا بین انسانهایی بیشکل، گمشده و معطلمانده در منجلاب روزمرگیها که تا خطری مثل مرگ تهدیدشان نکند، غافلاند از دلیل زندگی. اعماق سیاه اندوه و رنج زمانی که این مخلوقات را به کام خود میکشد، در همان مسیر تباهی، انگار برای لحظاتی هم که شده به آنان فرصت تأمل میدهد. تأمل در باب پرسشی ویرانگر که برای چه آمدهایم و چهگونه سر کردهایم.