در طول فیلم مدام از این صحبت میشود که آیا کسی کالبد تسخیرشده دیده است؟ شخصیتهای داستان هر بار این را از همدیگر میپرسند و هیچکس جواب کاملی به آن نمیدهد. همه از چیزی میترسند اما هنوز مطمئن نیستند کالبد تسخیرشده چهجور چیزیست و شیطان دقیقاً چهگونه در کالبد یک نفر رسوخ میکند؟ آن جوانِ روستایی که به شکلی چندشآور تبدیل به تودهای از چرک و خون و کثافت شده و آرزوی مرگ دارد، در نظر اول انگار همان فردیست که شیطان بر او مسلط شده اما هر چه که پیش میرویم، نشانهای مبنی بر شیطانزدگی در او نمیبینیم. مخاطب، با پیشفرضهایی که از چنین فیلمهای ترسناکی در ذهن دارد، با دیدن این تودهٔ چندشآور، درست مانند شخصیتهای داستان به این نتیجه میرسد که این جوان، شیطانزده شده اما هیچکس هنوز نمیداند این موضوع دقیقاً چهجور چیزیست.
جملهٔ کلیدی دیگری که قرار است تشریحکنندهٔ فضای خوفناک اثر باشد، این است: «به شیطان شلیک نکن.» گویا شلیک به سمت فرد تسخیرشده، سبب میشود شیطان تکثیر شود و ماجرا آن قدر جدی است که طی یک صحنهٔ بهشدت منقلبکننده، وقتی مردِ زمیندار تصمیم میگیرد بزی را که تصور میکند شیطان در جلدش رفته، با تفنگ سربهنیست کند، همسر باردارش برای جلوگیری از این کار، نهتنها مرد را با تبر از پا در میآورد بلکه خودش را هم «تبری» میکند. تنها راه در امان ماندن از شیطان، دور شدن از اوست. کسی نباید به سمتش شلیک کند.
این پیشزمینههاست که فضای عجیب هنگام کمین شیطان را میسازد و مخاطب را همراه قصهای رعبآور میکند که بیش از فیلمنامه، تصاویر قدرتمندانهای دارد. شیطان این فیلم ویژگیهای تمام شیطانهایی را که در چنین فیلمهایی دیدهایم، بازنمایی میکند. اما چیزی بیش از آنها ارائه میدهد. وهمناکی کار اینجاست که بیشکلی شیطان، تبدیل به هویت او میشود. اینجا دیگر شیطان را مانند نقاشیهای تابلوهای نقاشی، با دُمی بلند و گوشهایی تیز و چهرهای سیاه و چشمانی ترسناک نمیبینیم، اینجا شیطان در قالب هر چیزی فرو میرود و در عین حال در هیچ چیز نمیگنجد. شکل دارد و در عین حال بیشکل است. حس میشود و نمیشود. پیدا اما ناپیداست.