ماتئو گارونه کارگردان 54ساله ایتالیایی پس از فیلم خشن گومورا (2008) – داستانی دربارهٔ جنایات سازمانیافتهٔ کامورا (مافیای ناپل در جنوب ایتالیا) – و فیلم لطیف پینوکیو (2019) که روایتی دیگر از افسانهٔ آشنای آدمک چوبی چموش است، با من کاپیتان (2023) که برندهٔ شیر نقرهای برای بهترین کارگردانی و جایزهٔ مارچلو ماسترویانی برای بهترین بازیگر در جشنوارهٔ اخیر ونیز شد، داستان دو نوجوان سنگالی را روایت میکند که تصمیم میگیرند غیرقانونی به ایتالیا مهاجرت کنند و پناهنده شوند؛ یک فیلم جادهای که خشونت حوادث طول سفر و مواجهه با تبهکاران را با لطافت عواطف انسانی دو پسر سادهلوح و معصوم یکجا دارد.
این اُدیسهای مدرن است که برای نخستین بار از زاویهٔ دید غربیها روایت نمیشود و کارگردانی اروپایی انگار دوربین خود را در چشم مهاجران قرار میدهد. من کاپیتان (پس از گومورا و پینوکیو) سهگانهٔ گارونه را کامل میکند؛ سهگانهای که در محور هر یک، نوجوانی قرار دارد که سودای تغییر زندگی و بهبود سرنوشت خود را دارد. ایدهٔ مرکزی هر سه فیلم، امید است؛ امیدی چنان قوی و پررنگ که شهامتِ رویارویی با خطر را به قهرمان کمسن و بیتجربهٔ خود میدهد.
در خبرها میخوانیم که هر سال هزاران آفریقایی جانبرکف با تحمل رنج سفر و خطرهای فراوان، به امید یک زندگی بهتر، از آفریقا روانهٔ اروپا میشوند و اولین دروازهٔ ورود آنها شهر لامپهدوزا در جنوبیترین جزیرهٔ ایتالیا، سیسیل، است. در سالهای اخیر چه بسیار مهاجرانی که در دریا غرق شدند یا در طول مسیر بر اثر بیماری و حوادث جان دادهاند و با انتشار عکسهایشان در رسانهها، نخستین واکنش غربیها میتواند ترحم و شفقت یا بیتفاوتی و دافعه باشد. در دل میگویند: میتوانستند در کشور خودشان بمانند تا هم نمیرند هم باری بر دوش کشور میزبان، که با پذیرش آنها هزینههای زیادی را متحمل میشود، نباشند.
گارونه در فیلم جدیدش به جای این که با نگاهی تراژیک روی فلاکت و بدبختی آدمهایی متمرکز شود که سرنوشتشان با مصیبت گره خورده، داستان معمولی دو نوجوان شانزدهساله (دو پسرخاله) را روایت میکند که زندگی آبرومندانهای در روستای زادگاه خود در سنگال دارند و اگرچه فقیرند اما شاد هستند و کانون خانوادهشان گرم و پرمهر است، آرزوی خواننده شدن در ایتالیا را دارند، لباس فوتبالیستهای ایتالیایی را به تن میکنند، کفش فیکِ نایک به پایشان است، سرشان در گوشی و فضای مجازیست و خلاصه همهٔ آن علایق و ویژگیهایی را دارند که هر نوجوان دیگری در هر نقطهٔ دیگرِ دنیا میتواند داشته باشد. اما تحقق این آرزوی معمولی به معنی قبولِ سفری خطرناک از پایتخت سنگال به مالی، نیجریه، صحرای آفریقا و لیبی است که در هر ایستگاه آفریقاییهای دیگری به این جماعت پرامید اضافه میشوند و جماعتی از قافله جا میمانند. با اتوبوس و پیاده، لندرور و کشتی، در شرایطی غیرانسانی و با راهنمایی قاچاقچیان فاسد، دزد، آدمکش و شکنجهگر به راهشان ادامه میدهند. اما کارگردان در مواجهه با این داستان ذاتاً مخوف و ترحمانگیز، میکوشد از تصویر تکراری و کلیشهای پناهجویان مفلوکِ رنگینپوست آشناییزدایی کند، و ضمن حفظ حرمت، حسن نیت و عقل سلیم، صحنههای خشونتآمیزِ زندانهای مخوفِ مرزی در لیبی و بدرفتاری تبهکاران در طول مسیر را به حداقل ممکن میرساند تا جایی که حتی از نمایش صحنههای رئالیسم جادویی نیز ابایی ندارد؛ همان گونه که از نگاه دو نوجوان در مرز کودکی و بزرگسالی انتظار میرود. مانند سکانسی که در آن زنی میانسال [که برای صیدو تداعیکنندهٔ مادر مهربانش است] هنگام گذرِ طاقتفرسای پیاده از صحرای آفریقا، به زمین میافتد که در آن شرایط به معنی مرگ است، و صیدو میکوشد او را تشویق به ادامهٔ مسیر کند اما موفق نمیشود و در عوض تصور میکند دست او را میگیرد و در حالت بیوزنی (مثل بادکنک) او را در ادامهٔ راه با خود میبرد.