Search

جایی آن بالا

وقتی در دی 1369 این یادداشت را نوشتی من یک‌ساله شده بودم و تو 34ساله بودی. این یادداشت را که می‌نوشتی هنوز در اول راه نویسندگی بودی. آن روزها در یک شرکت مهندسی کار می‌کردی و بیش‌تر درگیر فیلم و سینما و جشنواره‌های فیلم بودی. هنوز ورزشی‌نویس نشده بودی و نامت با فوتبال گره نخورده بود. آن موقع هنوز حمیدرضا صدر معروف که با دست‌هایش حرف می‌زد و کلامی گیرا داشت و همه چهره‌اش را می‌شناختند نشده بودی.

امسال که دی‌ماه فرا برسد و من 34ساله شوم تو دیگر نیستی. دو سال است که نیستی. حالا من در نبودت اولین قدم‌های نویسندگی‌ام را بر‌می‌دارم. اولین مطلب‌ها. اولین نقدها. اولین کتاب. هرچند من هرگز مثل تو نخواهم شد اما در حد بضاعتم سعی خواهم کرد. حالا که از شمارهٔ صد یاد می‌کنیم تو بیش‌تر با فوتبال در ذهن طرف‌دارانت تداعی می‌شوی تا با سینما. با حضورت در برنامه‌های تلویزیونی تا با نوشته‌ها و نقدهایی که می‌نوشتی. اما رابطهٔ من و تو همواره بر اساس فیلم و کتاب بود و من هرگز عاشق فوتبال نشدم. امیدوارم من را ببخشی.

تو مثل خودت من را دل‌باختهٔ جادوی سینما کردی و شیفتهٔ فیلم‌های محبوبت. فیلم‌های بی‌شماری را با هم بارها و بارها دیدیم. بعضی را چندده‌ بار و بعضی را هم گویی چند‌صد بار. همان‌هایی که به قول خودت در گذر زمان پیر نشده و نخواهند شد. همان‌هایی که هرگز طراوت‌شان را از دست نخواهند داد. با هم می‌نشستیم و به شوق صحنه‌ها و جمله‌ها و نماهای مورد علاقه‌مان به صفحهٔ تلویزیون خیره می‌شدیم. اجازه می‌دادیم رنگ و نور و موسیقی فیلم‌ها ما را ببرند به دنیای خیال تا با هم آن‌جا گم شویم.

اما حالا هرچند آن فیلم‌ها همان فیلم‌ها و آن تصاویر همان تصاویرند، هرچند سینما هنوز سینماست اما همه چیز با نبود تو فرق کرده. تو دیگر نیستی تا با هم به مسخره‌بازی‌های دانلد اُکانر در آواز در باران بخندیم. تا میخکوب فیلم‌های تارانتینو شویم. تا همراه سَم در کازابلانکا آهنگِ همین طور که زمان میگذره را زمزمه کنیم. تا با مادر بغض کنیم و با خانهٔ خلوت دل‌مان بگیرد. تو دیگر نیستی تا از سینماهای تابستانی کرمانشاه بگویی و از خاطراتت حرف بزنی.

حالا این من هستم که گذر زمانِ بی‌تو را ثانیه به ثانیه گز می‌کنم و در انتظار دوباره دیدنت می‌نشینم. مهم این است که شوق آن روز را به دل دارم و همین کافی‌ست. حالا به دوامی که در این راه دشوار داشته‌ام فکر می‌کنم و به یادت زمزمه می‌کنم: «ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود». حالا که موهای من کم‌کم سفید می‌شوند تو نیستی که تارهای سفیدش را یکی یکی بشماری. حالا تو خودت جایی آن بالا در آسمان هفتم هستی و به ما نگاه می‌کنی.

… در ادامه، بخشی از مطلب زنده‌یاد حمیدرضا صدر در صدمین شمارهٔ «فیلم»:

آسمان هفتم

حمیدرضا صدر

جایی در فیلم بهشت هفتم (هنری کینگ) هست که جین هرشالت از سیمون سیمون در اشاره به جیمز استیوارت که مدت‌هاست در جبههٔ جنگ به‌سر می‌برد، سؤال می‌کند: «تا کی می‌خواهی در انتظار بازگشت او باقی بمانی؟ سال‌هاست که از او خبری نیامده.» سیمون آرام پاسخ می‌دهد: «تا زمانی که بازگردد، به انتظارش نشسته‌ام.» هرشالت دوباره می‌پرسد: «اگر از جنگ برنگشت چی؟» و سیمون می‌گوید: «مهم این است که شوق بازگشت او را به دل دارم، و همین کافی‌ست.»

…و دل‌باختگی به سینما و تماشای فیلم برای ما هم چنین رنگی به خود گرفته. نگاهی می‌اندازی و می‌بینی در گذر زمان که گویی عقربه‌هایش تندتر از همیشه کار کرده، کماکان به شوق آینده، در انتظاری پایان‌ناپذیر باقی مانده‌ای. انتظاری آمیخته به همان نگاه غربت‌آلود روز اول. سینمایی که همواره با انتظار همراه بوده. با نوعی دریغ. شمارش روزها برای تماشای فیلم‌های چندباره تماشاکرده، و دریغ آشنایی با فیلم‌هایی که هنوز فرصت دیدارشان حادث نشده همیشه جریان داشته. انتشار دیدار مجدد و حسرت آشنایی دریغ‌شده‌ای که زنجیرهٔ بی‌پایانی را شکل بخشیده‌اند. وقتی به فیلم‌های مورد علاقه‌ات فکر می‌کنی، همه چیز در هر جا طعمی دیگر به خود می‌گیرد. لرزه‌ای بسان شوق دیدار دوست گم‌شده، برادر سال‌ها ندیده و در آغوش گرفتن مادر منتظر. دیداری که جذبه‌اش تمامی ندارد. فیلم‌هایی که در گذر سال‌ها پیر نشده و طراوت و شادابی خود را حفظ کرده‌اند. همه‌ چیز مثل روز اول است. همان صحنه‌ها با همان صحنه‌آرایی‌ها، همان فصول با همان زمان‌بندی‌ها، همان بازیگران با همان شکل و شمایل و همان نور و صدا با همان شدت و ضعف همیشگی. اجزایی که تو را به زندگی دعوت می‌کنند. به جوانی و امید. به پایداری و بقا. به بودن و ماندن. و همهٔ این‌ها، در دیدار دیگربار در سالن تاریک و پردهٔ سپید شکل می‌پذیرند. انتظار آن سوی سکه غریبانه‌تر است. دریغ تماشای آثاری که ندیده‌ای، و احتمالاً هم نخواهی دید، قصهٔ دیگری دارد. بعد به سینما در کلیت آن می‌اندیشی که معنی‌اش را از دست داده. سینمایی که ظاهراً به همهٔ آدم‌ها تعلق دارد، و مثل همهٔ هنرها به جامعهٔ بشریت. اما می‌بینی به تو و دنیای تو راهی نیافته و بیرون از جریان حرکات آن باقی مانده‌ای. و کماکان در انتظار.

تصویری از بهشت هفتم (۱۹۳۷)

QR Code

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *