Search

آبروی ازدست‌رفتهٔ عشق

رسم بر آن است که در بیان عشق به سینما، خاطرهٔ اولین برخورد یا برخوردها را ضمیمه کرد. گویی هر گاه عشقی هست، لاجرم باید اولین نگاهی نیز باشد.

گاهی انسان عاجزانه در گذشتهٔ خود به دنبال آن «اولین» می‌گردد. عقب و عقب‌تر… و به دوران کودکی می‌رسد. به زمانی که سینما را به قدر چرخ‌وفلک و رنگ بنفش دوست می‌داشت، و به‌راحتی می‌توانست آن را با بستنی شکلاتی معامله کند. جلوتر می‌رود و سینما را در بعدازظهرهای جمعه می‌یابد و شاید در هیأت جایزه‌ای برای درس خواندن.

کمی جلوتر… سینما دیگر یک عادت شده است. لذتی مانند بسیاری از لذت‌های زندگی که انسان حق طبیعی خود می‌داند. اما همیشه جرقه‌ای وجود دارد که زاویهٔ دید را تغییر می‌دهد، یا شاید تنها بهانه‌ای برای عادت‌شکنی‌ست. انسان لحظه‌ای متوجه می‌شود که سینما موجودی‌ست قابل‌احترام که باید آن را جدی گرفت. و همین که فاصله‌ها حس شد، برای آن‌که موجودی دوست‌داشتنی از دست نرود، باید به تکاپو افتاد. انسان زمانی به خود می‌آید که دیگر درگیر سینما شده و مجبور است مدعی علاقه به موجودی شود که می‌داند هیچ نسبت یا پیوندی با او ندارد و او را نمی‌شناسد چون سینما حتی به او اعتنایی نمی‌کند. روزی در کودکی سر راهش قرار گرفته و حالا نمی‌داند به کدام دلیل احساس می‌کند وظیفه دارد از آن دفاع کند. در حالی که خود حیران است که از چه چیزی دارد دفاع می‌کند. به زبان ساده، گفتن این‌که این فیلم خوب است و آن یکی بد، حرفی‌ست که اسمش را می‌گذارند «نقد» اما در چنین بحران روحی، این برای انسان همچون یک دید صرف توریستی به سینما جلوه می‌کند: دست نیافتن به قله و خود را سرگرم کردن با صخره‌های پای کوه. شاید سینما با عظمت خود – مثل همهٔ چیزهای عظیم – وی را مرعوب کرده است. اما عظمت سینما در چیست؟ یا اساساً چرا فکر می‌کند که سینما عظمت دارد؟ شاید اگر پاسخ این سؤال را بیابد می‌تواند خود را از این فریب برهاند.

تصویری از روشنایی‌های شهر (چارلی چاپلین، ۱۹۳۱)

QR Code

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *