برای امیر نادری آن روزها
یادت هست وقتی حاکم تازه قرار بود با مسالا وارد شهر شود و مردم در مسیرشان جمع شده بودند، خود بنهور و خواهرش از بالای خانهشان داشتند تماشا میکردند؟ خواهر بنهور یک بار که جایش را عوض کرد، سفالهای زیر دستش کمی تکان خورد تا وقتی که دوباره به همانجا برمیگردد، سفالها پایین بریزند و اسبها رم کنند و حاکم از روی اسب سرنگون شود تا فاجعه شکل بگیرد. یادت هست؟
یادت هست که ماسیست و فردین و داراسینگ مظهر قدرت و مردانگی و ایمان، و پیشواییان و جهانگیر غفاری و فرناندو سانچو و پران مظهر خباثت و پلیدی بودند؟ یادت هست وقتی جینا میخواست با زیباییاش میانهٔ تونی کرتیس جوان و استادش برت لنکستر را – که یک پایش میلنگید – به هم بزند، حتی از زیبایی او بدمان آمد؟ کشف اینکه تصویر روی پرده از تابش نور بر روی آن نوار شفاف و دندانهدار در آن اتاقک جادویی به وجود میآید، چه کیفی داشت. یادت هست سینمای ارتشی یک بار در هفته را، ساعت دو بعدازظهر جمعه، که هر چه برنامهاش بود میبایست میدیدیم و انتخابی هم وجود نداشت؟ همیشهٔ خدا هم – بنا به ذائقهٔ «خانوادهها» – یا فیلم فارسی نشان میداد، یا هندی. فقط سینما مولنروژ فیلم خارجی نشان میداد، که دور بود. باید بعد از ناهار راه بیفتیم و پیاده. با آن قدمهای کوچکمان، دستکم یک ساعت توی راه بودیم.
یادت هست آن لحظههای پرالتهاب قبل از شروع فیلم؟ انگار شمارش معکوس برای پرتاب موشک بود. پردهٔ مخمل سینما که جلوی صحنه بود، دیوار سفید را پوشانده بود و بلندگو، تصنیفهای روز را پخش میکرد. «ساعت چنده؟ چهقدر دیگه مونده؟» – «چند دقیقهٔ دیگه… الان شروع میشه.» قطع ناگهانی آهنگ، یعنی اینکه فیلم قرار است شروع شود. ولوله میافتاد. زن و مرد و دختر و پسر. پیر و جوان. مثل یک خانوادهٔ بزرگ. ناقوس، چند بار مینواخت. ولولهای دیگر. این بزرگترین لحظهٔ زندگیست. چه کسی از ما خوشبختتر است؟ الان بزرگترین حادثه اتفاق میافتد. الان یک نور جادویی، جوری که نمیدانیم چهجور است، از آن اتاقک، از آن دریچه بر دیوار سفید میتابد و ما را به دنیای دیگری میبرد. بر شعاعهای آن نور جادویی مینشینیم. با آن پرواز میکنیم و به همه جا میرویم. چراغها خاموش میشود تا نور جادویی بیشتر جلوه کند. ولولهای بلندتر. در خاموشی، آسوده از نگاه دیگران، میتوان پر کشید. پرده باز میشود، به سوی دنیای دیگر. اول تصویرهای سیاه و پرخش، و بعد …7، 6، 5، 4، 3، «بیب». آدم دلش میخواست از جا بلند شود و برود جلوی پرده، آن را بشکافد، و در دنیای دیگر غرق شود، محو شود.
یادت هست نوشتههای اول فیلمهای خارجی چهقدر کفرمان را درمیآورد؟ نمیتوانستیم که بخوانیم. همینجوری پیش خودمان یک حسابوکتابی درست کرده بودیم که «الان یک نوشتهٔ کم میآد، بعدش یک نوشتهٔ زیاد، بعدش یک نوشتهٔ کم…» بعد هم یک زمان تقریبی – بهتجربه – برای تمام شدن نوشتهها در نظر گرفته بودیم که حدس میزدیم «حالا دیگه داره تموم میشه.» گاهی که حدسمان درست بود، خوشحال میشدیم. این مال وقتهایی بود که نوشتهها روی تصویر خالی و بیحرکت میآمد. اگر نوشتهها روی خود فیلم بود، اعتنا نمیکردیم. به جهنم! هر چهقدر دلش میخواهد، طول بکشد. ما فیلم را تماشا میکنیم، نوشتهها هم برای خودش همینجوری بیاید و برود.
وقتی با پدر به بانک یا ادارهٔ پست میرفتیم، حسرت این را میکشیدیم که آن سوی پیشخوان را ببینیم. روی پنجهٔ پا که بلند میشدیم، یا خود را که از لبهٔ آن بالا میکشیدیم، فقط میتوانستیم روی پیشخوان را ببینیم. پس کی بزرگ میشویم تا ببینیم آن طرف چه خبر است؟ پدرهای بعضی از بچههای در و همسایه، اهل گردش و سینما بودند و بجز بعدازظهرهای جمعه، وسط هفته هم با بچههایشان به تماشای فیلمهای دیگر میرفتند اما «آقا» سینما دوست نداشت و حتی همان جمعهها در خانه میماند. انگار که نگهبان بعدازظهرهای جمعهٔ «گروهبان محله» بود.
تصویری از بندباز (کارول رید، ۱۹۵۶)