نمیدانم چهطور شد که یک روز پدرم مرا از راهرو تنگ و نیمهتاریکی که چندین ردیف چراغهای نئون آن را روشن کرده بود به داخل سالن تاریکی برد. چشمانم جایی را نمیدید و گیج و منگ و مبهوت به تصاویر متحرکی که در این سالن از جلوی دیدگانم رژه میرفت خیره شده بود. مژه هم نمیزدم. یک آقا با چراغقوهٔ کمسویی ما را جلو میبرد و پدرم در حالی که دستم را محکم گرفته بود، مرا دنبال خودش میکشید. پاهایم مرتب به این طرف و آن طرف میخورد ولی گردنم به سمت تصویر متحرک ثابت مانده بود. سروصداهایی میآمد که در تاریکی به ما غر میزدند. پس از روشن شدن چراغها بود که به علت این اعتراضها پی بردم و فهمیدم که در تاریکی، پای تماشاگران را لگد کردهام.
پدرم روی یک صندلی نشست و مرا هم نشاند روی پایش. چند دقیقه بعد که چشمهایم به تاریکی عادت کرد حضور آدمهایی را دوروبرم حس کردم؛ سالنی پر از جمعیت. کلههای سیاهی که جلوی دید مرا میگرفت کسانی بودند که تا نزدیکیهای پرده نشسته بودند و اگر پدرم مرا روی پاهایش نمینشاند چیزی را نمیدیدم. با نگاهی به پشت سرم و به چهرهٔ جدی پدرم، برای یک لحظه رضایت و تشکر خودم را به او فهماندم و دوباره به پرده خیره شدم. چند دقیقه بعد چراغهای سالن روشن شد. در آن زمان سینماها فیلمها را یکسره نمایش نمیدادند و بسته به وضعیت آپارات و طول فیلم، چند بار چراغهای سالن را روشن میکردند و بلافاصله فروشندگان نوشابه و تنقلات وارد سالن میشدند. با روشن شدن چراغها چهارچشمی اطرافم را میپاییدم که ببینم در کجا هستم. در حیرت بودم که چهگونه آن دنیای جادویی، حالا جلوی چشمانم فقط به پردهٔ سفیدی بدل شده است: «اینجا کجاست؟»
پدر در حالی که سیگارش را روشن میکرد زیر لب گفت: «سینما». فکر میکنم اولین باری بود که این کلمه را میشنیدم چون حرفش را متوجه نشدم. دوباره پرسیدم: «کجا؟» پسر جوانی که بغلدست ما نشسته بود لبخندی زد، بعد در حالی که دستی به موهای من میکشید با صدای بلند گفت: «سینما!» و بعد پرسید: «بار اوله سینما میآی؟» گفتم: «آره.» باز پرسید: «دوست داری؟»
– خیلی…
آهی کشید و گفت: «من عاشقشم! زندگیم شده این… از ظهر که از مدرسه دررفتهم آمدهم سینما. این بار سومه که امروز این فیلم رو میبینم.» انگار پدرم از حرف او زیاد خوشش نیامد چون وقتی به او گفتم: «میشه بازم…» نگذاشت حرفم را تمام کنم. با صدای خشکی زیر لب گفت: «حالا تا بعد…» شاید احساس کرده بود که کار زیاد خوبی انجام نداده. حتماً فکر میکرد اگر پسر من هم به جای درس و مشق سر از سینما درآوَرَد، چه میشود؟ اتفاقی که بعدها، بارها و بارها افتاد!
چراغهای سالن دوباره خاموش شد و از روزنهٔ کوچک بالای سر ما چرخش و رقص نورها فضای تاریک را شکافت، بزرگ و بزرگتر شد و همهٔ پرده را پر کرد و تصاویر جادویی دوباره جان گرفت. تا پایان فیلم گیج و هیجانزده بودم. حالا پس از حدود 33 سال، هنوز لذت فوقالعادهٔ دیدن اولین فیلم را حس میکنم، هرچند اسم فیلمی را که آن روز دیدم یا بازیگرانش را به خاطر نمیآورم. حتی نمیدانم که آن فیلم ایرانی بود یا خارجی. اما بعضی از نماهای فیلم و خط کمرنگی از قصهٔ آن را به خاطر دارم: مرد بیگناهی که به اتهام قتل به زندان افتاده بود…
اجرای نمایش «شهر قصه» در اراک