برای دکتر کیومرث وجدانی
«ولی هیهات: همه افسانه بود و در تب افسانه افسون بود هر چه بود.» کارو
دوست من
فکر نمیکنم که از یاد برده باشی آن روزی را که به ناگاه در باز شد و تو آنجا نشسته بودی؟ پشت آن میز بزرگ.
و اما من خوب یادم هست که در یکی از روزهای آخرین ماه آبان بود، شاید. و خوب یادم هست که پاییز سال 62 بود که در باز شد و سایهای در پی «سرابی» – شاید – دوباره باز خودش را به سرزمین رؤیاهایش کشاند. سرزمین شیاطین سبزچشم. و تو آنجا پشت آن میز بزرگی که اصلاً برای کار دیگری ساخته شده بود، نشسته بودی و منتظر بودی و نبودی. و یادم هست که لبخند زدی و من از لبخندت فکر کردم که منتظر بودی. دوست من یادت هست؟
دوست من، گرمی چای و شیرینی قند خستگی راه را از تن «از راه رسیده» به در میبرد. راه درازی را پشت سر گذاشته بود و هنوز هم نمیدانست که به مقصد رسیده است یا نه؟ به نظرم رسید ناآشنا بودید با هم. آنجا نشسته بودم و میدانستم که جانی در دو قالباید. در آن لحظه حرفی مشترک دارید و نکند که دردی مشترک هم. شما از من غافل بودید و من نگاهتان میکردم که چهگونه واژههای چندین و چندساله سرریز میشوند و با هم نزدیکتان میکنند. میدیدم که چهگونه یک اشاره، یک واژه، یک تأیید و یا یک لبخند توافق، آشنایی را انگیزهای میشود و روحتان را پر میدهد. میبرد و میآورد. به اینجا و آنجا میکشاندتان. شرق و غربتان را به هم پیوند میزند. اتاق پر از صدای دوستی شده بود.
دوست من
آن روز من هم آنجا بودم و شما غافل از من.
سالها پیش، درست در توهم لحظاتی چند پیش از آنکه از راه رسیده وارد شود، همانند بارهای پیشترش، به سان سایهای، روحی، از او جدا شده بودم و دور از چشم تو و دیگران از دیوارها گذشتم و به درون آمدم (در سرزمین افسانهها، ناممکنی وجود ندارد.) تا شاهد باشم که او چهگونه از راه میرسد. که در همپایی سالیان دانسته بودم که راه درازی را آمده است.
همراه من
سالها پیش – از آن سالها که ساده و گذرا در قالب توهم لحظاتی چند میگنجند – همراه مشترکمان را همپا بودم. گاهی از او جدا میشدم و از ورای آینهٔ تیرهای معلق بر دیواری در انتهای راهرویی سردیگرفته از زمستانی ماندگار در حیاطی مجاور، به او نگاه میکردم. او هم به چشمانم خیره میشد و در این فکر فرو میرفت که روحش را پیدا کرده است. میدیدمش که در صبحهای سرد زمستانی خودش را میرساند به دکهای که او را از قدیم مأنوس خود کرده بود. و جانی بود که با گرمی شیاطین سبزچشم نیرو میگرفت. و من دورادور نظاره میکردم که چهگونه گرمای تناش سرمای دنیا را آب میکند و جاری میکند و آب جلوجلو میرود زمزمهکنان و او پیش از آنکه رسیدن به سرپناهی محفوظ از توهم رگباری ناگاه را تاب بیاورد، ورق میزند و مرور میکند، زمزمه میکند و میرود همچون آب روان.