این طور مرا دیوانهٔ خودش کرد. پنجشش سالم بیشتر نبود. لب حوض نشسته بودم. یک لامپ گنده که دُمش شکسته بود دستم بود. پرِ آبش کردم. یکمرتبه دیدم انگشتهای لاغرم از پشت آن خیلی بزرگتر شده. بزرگتر از زندگی. چراغ جادویم را کشف کرده بودم. ذوق کردم و پیش مادرم رفتم که داشت کنار تلمبه رخت میشست. لامپ را روی صورت مهتابیاش گذاشتم. چشمان میشیاش که از دست دل همیشه تنگش نمناک بود، به اندازهٔ دنیا شد. مادرم در سایه بود و من به آفتاب رفتم که از سایه نلرزم. لامپ آفتاب را مکید و نور سفیدش منشور چشمفریبی شد که تنها پیش از آن در رنگینکمان دیده بودم. با صدای اولین چلچلهٔ آسمان غروب، نور از لای انگشتانم لغزید و آفتاب پرید. انگار عمری با نور بازی کرده بودم. شادیام حد نداشت. راستی چه کسی بود که گفت سینما یعنی نور؟ اشترنبرگ؟
در شهرک خاکآلودی، که هنوز هم اگر نام ببرم کمتر کسی آن را میشناسد، بهغربت زندگی میکردیم. شاگرد خیاط رنگپریدهای که از کرمانشاه آمده بود و سینما زیاد رفته بود یک دانه فیلم به من فروخت. او بود که به من یاد داد چهطور سینما درست کنم. جعبهٔ چوبی نان برنجی را با زغال گداخته از دو سو سوزاندم و سوراخ کردم. لامپ پرآب را یک بر و فیلم را یک بر دیگر با هزار مکافات جا دادم. هر دو بدقلق بودند و درمیرفتند. سنگی در آفتاب پشت آینهٔ اصلاح پدرم گذاشتم و نورش را به داخل انباری تاریک تاباندم. با دستهای لرزانم، فیلم و لامپ را در مسیر نور قرار دادم و سینما با آرام گرفتن دستهایم، در تابستان 1333، متولد شد.
مرد جذابی، روی گچ چرک دیوار انباری، روزها و ماهها و سالها به من خیره شد. دوستش داشتم اما نمیشناختمش. تا که روزی در یک بعدازظهر گرم، مینا، که نخوابیده بود، از میان آفتابگردانهای حیاط گذشت و پاورچین به انباری آمد. نگاه کرد و از ترس اینکه بزرگترها نشنوند و بیدار نشوند، آهسته در گوشم گفت: «من این مرد را میشناسم. برادرم عکسش را دارد. اسمش برت لنکستر است.»
طرح از امیر اثباتی