دو روح در دو بدن!
برادران قاسمخانی اگر به اندازهٔ «وارنر برادرز» در جهان شهرت نداشته باشند ولی دستکم در کشور خودمان چندصد برابر آنها محبوبیت دارند و انصافاً بیشتر از اغلب برادرهای مشهور تاریخ، بامزه و دوستداشتنی و البته بااستعداد و هنرمندند. دیدارمان در استودیو و دفتر «فیلم امروز» ساعتها طول کشید و حرفها گل انداخت و لحظههای شیرینی ساخته شد که امیدوارم با خواندن متن مکتوب مصاحبه و تماشای نسخهٔ ویدئویی و کاملتر این همنشینی در سایت آپارات و نماشا، بخشی از لذت این تجربه به شما هم منتقل شود.
عباس یاری
- بده بستانهای احساسی و خلاقانهٔ شما دو برادر در خلق لحظههای طنز از چه زمانی آغاز شد؟ از دوران کودکی رابطهٔ شما چهگونه بود؟
پیمان قاسمخانی: این برمیگردد به روش تربیتی پدر و مادر ما. وقتی مهراب به دنیا آمد، آنها سعی میکردند به شکلی رفتار کنند که من به عنوان برادر بزرگتر به مهراب حسادت نکنم. البته که تا حدی زیادهروی هم کردند! مثلاً جلوی من به مهراب بیمحلی میکردند. در نتیجه من همیشه نگران مهراب بودم که نکند بلایی سرش بیاید یا گم شود! هنوز هم نگرانش میشوم اما دغدغههایم بیشتر شده؛ قبلاً نگران بودم که نکند زمین بخورد، الان حواسم به نوشتههای او در اینستاگرام است چون گاهی کلهاش بوی قرمهسبزی میدهد. همیشه میگویم دوستان بالا باید به من حقوق بدهند چون مدام مهراب را سانسور میکنم!
مهراب قاسمخانی: من که متوجه نمیشدم پدر و مادرم چه برنامهای داشتند! او تا پانزدهشانزدهسالگی خیلی آدم حسابم نمیکرد! پیمان همیشه الگوی من بود و دوست داشتم این رابطه تبدیل به دوستی شود. احتمالاً پدر و مادرم اشتباه کردند که پیمان را الگوی من کردند ولی الان دیگر کاری نمیشود کرد! ناخودآگاه به هر چیزی که پیمان دوست داشت علاقهمند میشدم. از هفدههجدهسالگی شکل رابطهمان عوض شد و من را بیشتر در محیط خصوصیاش راه داد و دوستان مشترک پیدا کردیم.
- خیلی از موقعیتهایی که خلق میکنید حاصل نزدیکی و حس دوگانهتان است؟ یعنی با هم مینشینید و گپ میزنید و بعد به نتیجه میرسید؟
مهراب: مثلاً من میدانم پیمان کدام فیلم را دوست دارد و حتی کجای آن فیلم را دوست دارد. وقتی متنی از او را میخوانم اوایل متن میگویم کاش این شوخی را کرده باشد و جلوتر که میروم میبینم دقیقاً همان شوخی را در متن آورده. وقتی دربارهٔ فیلمهایی که دیدهایم صحبت میکنیم، متوجه میشویم سلیقهمان خیلی نزدیک است.
- با این اوصاف حتماً در مدرسه خوب انشا مینوشتید.
پیمان: من در انشا شاگرد آخر بودم!
مهراب: من در همهٔ درسها شاگرد آخر بودم؛ نهفقط در کلاس بلکه در کل مدرسه!
- احتمالاً به همین دلیل الان موفق شدهاید!
پیمان: همین الان هم اگر یک موضوع به من بدهند از پساش برنمیآیم. بارها لطف کردید و گفتید بهاریه برای شمارهٔ ویژهٔ نوروز مجله بنویسم ولی واقعاً بلد نیستم و برایم کار سختی است. نمیتوانم متن سروتهدار بنویسم، فقط بلدم قصه دربیاورم.
- حتی یک بهاریه را به مهراب پاس دادید. داستان این بود که شما را در خیابان گرفته بودند. ماجرا چه بود؟
مهراب: داشتیم به داروخانه میرفتیم که ما را گرفتند. هیچ کاری هم نمیکردیم.
پیمان: آن موقع راه رفتن در جردن مسأله داشت!
مهراب: نمیدانم چرا آن زمان اولین کاری که میکردند گشتن کیف پول بود. کیف پول من همیشه آلبوم عکس بود. به پیمان گفتم یک عکس ناجور از کلودیا کاردیناله در کیفم دارم. پیمان گفت بدبخت شدیم! غیر از ما چند نفر دیگر را هم گرفته بودند. در آن ازدحام عکس را از کیفم درآوردم و خوردم! ما را به کلانتری نیاوران بردند. گفتند کیف پولت را بده و من هم با خیال راحت کیفم را دادم که آن مأمور گفت بهبه! کیف را که نشانم داد دیدم عکس کلودیا کاردیناله در کیف است. کنار آن یک عکس از تام کروز در تاپ گان بود که آن را اشتباهی خورده بودم! همانجا به پیمان گفتم که احساس کردم عکس، مزهٔ کلودیا کاردیناله نمیدهد! البته مزهٔ تام کروز هم بد نبود ولی کلودیا کاردیناله را ترجیح میدادم!