«انسان، تنها حیوانی است که بیهیچ هدفی و صرفاً چون دلش میخواهد، درد به جان دیگران میاندازد.» (متعلقات و ملحقات، آرتور شوپنهاور)
سریال بازی مرکب نمایشگر عطش و طمع انسان برای تجربۀ «بازی» است. این که چرا و چهگونه فلان پلان یا بَهمان دیالوگ، در فصلهای بعدی سریال قابلبسط است، و مباحثۀ عمیق بر سر این که با ادلۀ بهدستآمده، میفهمیم شمارۀ 001 پدر شمارۀ 456 است و میراث پدر به پسر میرسد و از این قبیل کشفیات زیرخاکی، آنجاست که فیلمنامهنویس لبخندی ملیح، به شیوۀ همان مردی در سریال که در مترو بازی راه میاندازد، به من و شمایی میزند که اسیر بازی اولیه و سطحی او شدهایم! چرا که نگفتن آن چیزی که مشخص است و میتوان آن را گفت، معادل بازی دادن صرفاً از سر شیطنت است. در فیلم و سریال هم اگر چنین شود، نه به معنای پایان باز و احترام به تماشاگر است و نه از جنس ابهامی اندیشهساز! پس در همین نقطه از مطلب، از نشانهیابیهای زردِ انبوهِ صفحههای زردنشانِ اینستاگرام میگذرم و پنجرهای به درون موضوع این اثر جهانشمول میگشایم.