به نظر میرسد نیک استالیانو، در چهارمین فیلمش سرانجام به موفقیت رسیده است. او همانند شخصیتهای فیلم آخرش، صبورانه از سال 1999 تا کنون به کارش ادامه داده. با خوشقریحه انگار وارد یک بازی سینمایی میشویم؛ دنیایی چنان طراحیشده و ساختگی که انگار ترانۀ بنگبنگ را نانسی سیناترا برایش خوانده است. حتی یاد قاتلان تنهای تاریخ سینما از جمله آلن دلون در سامورایی (ژانپیر ملویل، 1967) و بیش از همه ژان رنو در لئون (لوک بسون، 1994) میافتیم. به همین دلیل سینمایی بودن، اگر با دنیای سینمای گنگستری آشنا نباشید، فیلم برایتان خستهکننده و کُند خواهد بود اما در صورت آشنایی با این سینما - از جیمز باند، سیلوستر استالون و حتی آنتونیو باندراس و جرج کلونی گرفته تا آل کاپون و انواع شخصیتهای آثار گنگستری - لحظه به لحظه فیلم را در خود جذب خواهید کرد و عطش شما تا پایان فرو خواهد نشست.
فیلم ریتمی ملایم دارد و کارگردان هم برای تعریف داستان و شخصیتپردازی عجله نمیکند. ژانر فیلم از فیلمنوآر مدرن به فیلم گنگستری و حتی سینمای وسترن در نوسان است و خود را در چارچوبی حبس نمیکند. اینجا دیگر در این طنز سیاه، کسی کلاه آل کاپونی بر سر نمیگذارد و دنیای قاتل دلرحم و فردگرای فیلم آرامش خاصی دارد. کلیشههای سینمایی ژانر، خودنمایی میکنند. حتی فیلمساز به تماشاگر خود تقلب میرساند و به نظر میرسد همه چیز از قبل به همۀ ما گفته شده است: انگار فیلمساز میپرسد: چه چیز دیگری را میخواهید در اینجا پیدا کنید؟ شما بدون من هم کاملاً مطلع هستید!