خارجی. خیابان هشتم، حوالی عصر (حدود سال 1959)
دوربین در حرکتی بیوقفه، بالای شانۀ مرد جوانی، حدوداً بیستساله، قرار دارد که بیخیال در گرینیچ ویلج پیاده به سمت غرب میرود. چند جلد کتاب زیر بغل دارد و نسخهای از نشریۀ «ویلج ویس» هم در دستی دیگر. بهتندی از کنار مردانی پالتوپوش و کلاهبهسر و زنانی که شالگردن خود را روی سر بستهاند و چرخدستی فروشگاهی را جلو میرانند، زوجهایی که دست در دست همدیگر قدم میزنند و شاعران و خلافکاران و موسیقینوازان و دایمالخمرها و فروشگاههای مختلف، ساندویچفروشیها و مجتمعهای مسکونی عبور میکند. ناگهان حواسش به یک نقطه متمرکز میشود: سردر «سینما هنر» که فیلمهای سایهها اثر جان کاساویتس و عموزادهها اثر کلود شابرول را نشان میدهد.
این را به خاطر میسپارد و سپس از خیابان پنجم میگذرد و کماکان به سمت غرب پیش میرود، از جلوی کتابفروشیها و صفحهفروشیها و استودیوهای ضبط موسیقی و کفشفروشیها عبور میکند تا به سینمای خیابان هشتم میرسد که لکلکها پرواز میکنند و هیروشیما عشق من را نشان میدهد و برنامه آیندهاش هم ازنفسافتاده اثر گدار است.