از همان ابتدا، عنوانبندی چهارراه اشاره میکند که با چه دنیای نابههنجاری روبهرو خواهیم شد. بر صفحهای سیاه، هر یک از نامهای بازیگران با شتاب به جهتی میروند و همسو نیستند. صدای زنگ جرس و زنگ ساعت از زمانهای مختلفی خبر میدهد که در هم تنیده شدهاند. آن سیاهی و این ناهمسویی نامها چند لحظۀ بعد به اجتماعی تیرهوتار با رنگهای مسلط خاکستری و چرکمرده وصل میشود که مردمانش در زمانها و مکانهای مختلف شناورند و در عین با هم بودن از هم جدایند. پیاده یا سوار بر اتوبوس در میان سروصدا و حرفهای نامفهوم و شلوغی به سوی ایستگاهی میروند که شاید کعبۀ آمال و بهشت گمشدۀ هر یک از آنان باشد. آهنگها و آوازهای گوناگونی که سر میدهند یکدیگر را پس میزنند و قطع میکنند و به نظر میرسد در این جمع بههمریخته هر کس ساز خود را میزند. در این چهارراه، هر آدمی به مسیر نامعلومی میرود و اگر سلاموعلیک و خوشوبشی هم باشد از سر عادت و فروتنی ساختگی است.
با صدای سوت پاسبان راهنمایی، جمع از هیاهو میافتد و داستان اصلی، که زنده شدن پیوند ازهمگسیختۀ دو دلداده، نهال فرخی و سارنگ سهش، است شروع میشود. داستانکهای جمع آشفته هم هست که به داستان اصلی رخنه میکنند، شباهتها و ارتباطها کمکم از پرده بیرون میافتد، نمایش روی صحنه با نمایش بزرگتری که زندگی روزمرۀ ماست درمیآمیزد و مرز تخیل و واقعیت از میان میرود.