صبح روز بعد از مجموعهٔ قصههای مجید با نمایی از راهروی مدرسه شروع میشود. دوربینِ روی دست، راهرو را طی میکند و به هر کلاس سرک میکشد. صدای این نما، پژواک صدای پای ناظم است. درست شبیه زندان که زندانبان به هر سلول سرک میکشد. فیلم در سه اپیزود روایت میشود. در پایان هر اپیزود مجید را میبینیم که از کلاس اخراج شده و جلوی درِ دفتر مدرسه، مثل مادرمردهها منتظر است تا ناظم بیاید تنبیهش کند. ترس در نگاه مجید موج میزند.
در دورهای که ما مدرسه میرفتیم ضربالمثل «تا نخورد چوبِ تر فرمان نبرد گاو و خر» بسیار رایج بود. از نظر نظام آموزشی و مدرسه و معلم، دانشآموزان گاو و خر بودند و باید چوب میزدی کف دست و پایشان یا توی سروکلهشان تا فرمان ببرند و درسشان را خوب بخوانند. توی دفتر مدرسه ظرفی گذاشته بودند استوانهای و بلند، با انواع چوب. ضخیم، نازک، بلند، کوتاه، خشک، نرم... زنگ کلاس که میخورد هر معلمی به اندازهٔ انصافش از توی چوبدان(!) یک چوب برمیداشت و میرفت سر کلاس. چوب مثل تختهسیاه و تختهپاککن و گچ از لوازم ضروری تعلیم و تربیت بود. چوبها را توی آب حوض مدرسه میخواباندند تا حسابی خیس بخورد که وقتی میزنند کف دست و پای شاگرد، خوب بچسبد و بسوزاند. هم کف دست و پا را هم روح و روان را. در دو صحنهٔ مختلف صبح روز بعد، معلم ریاضی و ناظم به مجید میگویند: «من خودم پشت همین میز و نیمکتها درس خوندهم!» یعنی یک سیکل معیوبِ ناکارآمدِ عقبافتادهٔ خشنِ مروج خشونتِ بیمارگونه که هنوز هم هست. البته حالا دیگر چوب و چوبدان نیست اما خطکش هست، مداد هم هست تا معلم بگذارد لای انگشتهای دانشآموز. فحش و توسری و اردنگی هم که ابزار خاصی نمیخواهد...