دوستان با من تماس گرفتهاند که از شمارۀ پیش تا حالا 8 عروس و 9 برادر را لنگهپا روی هوا نگه داشتهام. حتماً یادتان هست که گفتم هفدهساله بودم و دورۀ بگیروببندهایی بود که هنوز ده سال پس از 28 مرداد 1332 ادامه داشت. اما من اهل سیاست نبودم و تمام عشقم سینما بود. ولی عشق به سینما درمان بیپولی نبود. مانده بودم چه کنم که گذشته به کمکم آمد.
وقتی به دنیا آمده بودم تا یک ماه بدون هیچ وقفه و با پشتکاری کمنظیر جیغ میزدم و گریه میکردم. مادرم مرا پیش صدتا دکتر برد و هر نوع دارویی که در عالم بشریت به کار ساکت کردن نوزادان شرور میآمد روی من امتحان کردند و اثری نداشت. مرا به امامزاده داود بردند و به ضریح بستند، افاقهای نکرد. سراغ دعانویس رفتند، جادو و جنبل کردند اما من همچنان با اهتمام تمام گریه میکردم. تا روزی در خانۀ آقای فراکیش، از دوستان برادرانم، در آغوش خواهر بزرگ ایشان که بعدها فهمیدم شباهتکی به جین منسفیلد داشته به آنی آرام گرفته و برای نخستین بار در عمر یکماههام لبخندی زدم...