حمیدرضا صدر را فقط یک بار، در نمایش خصوصی یکی از فیلمهای علیرضا داودنژاد، دیدم. پیش از آن روز و پس از آن ملاقات، هیچ ارتباطی با هم نداشتیم، حتی در حد سلام و احوالپرسی. یعنی پیش نیامده بود که با هم روبهرو شویم. سال ۱۳۷۰ که وارد مجلهٔ «فیلم» شدم، او چند سال پیش از من آمده بود و یک نویسندهٔ صاحب امضای جاافتاده بود. حس میکردم آدم جدی و مغروریست و شاید به همین دلیل، کنجکاو هم نبودم با او آشنا شوم.
آن روز عصر در سینما که با هم روبهرو شدیم و سلامی از سر ادب و احترام کردم، انتظاری جز پاسخ سلام نداشتم. اما او پس از برخوردی خوش و غافلگیرکننده، چنان صمیمانه و پرهیجان و با همان حرکات منحصربهفرد دستهایش، دربارهٔ کتاب فوتبالیاش حرف زد که حیرت کردم. انگار سالهاست با هم دوست هستیم و محال بود حدس بزنی که این اولین برخورد ماست. شور و شوق حسرتانگیزی داشت که یخِ آغاز ارتباطش با آدمها و اصلاً دنیا، به زمانی برای آب شدن نیاز نداشت. پیوسته و بیمکث سخن میگفت و حتی گویا واکنش طرف مقابل مکالمهاش هم برایش مهم نبود. همسرش هم که همان ابتدا معرفیاش کرده بود کنارش ایستاده بود و جوری حواسش به حمیدش بود، انگار میترسید از این همه بیقراری بلایی سرش بیاید. یکیدو بار هم لبخند زد، گویا در حال تماشای کودک بازیگوش خود است. من که تجربهٔ چنین خلقوخویی را نداشتم، با تعجب، صرفاً داشتم تماشا میکردم و گوش میکردم و حس میکردم چهقدر او با پیشفرض قبلیام متفاوت است و اتفاقاً خیلی هم نازنین و دوستداشتنی است. هیجان کمنظیرش را به من هم منتقل کرده بود و حتی داشتم حس میکردم به فوتبال هم علاقهمند شدهام!...