پایان قصهٔ زندگی همیشه تلخ بوده. سناریویی مشابه برای تکتک ما. با سؤالی دائمی که در طول راه، هر از گاهی در گوشمان زنگ میزند.
«روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود...»
پیش از مرگ برادر عزیزتر از جانم، متنی برایش نوشتم بیآنکه قادر باشد آن را بخواند. هر بار به آن بازگشتم بیش از پیش آن را بسیار شخصی یافتم و همیشه برای تقسیم آن طفره رفتم. پر است از خشم و عصبانیت، ذلت و زاری و بیش از هر چیز، عشق و مهر. مروری از آنچه با همراه تمامی عمرم داشتم.
قصهها و داستانهای شبانه در اتاقش، در گوشم همچنان زنگ میزند. خوشتعریف بود و زمزمههای شبانهٔ او برای بازگویی «کمیکبوکها»، داستانهای پلیسی و جنایی، فیلم و فوتبال و شعر و تاریخ و... برایم همتایی نداشت و احتمالاً نیز نخواهد داشت.