پشتِ میلههای سفیدِ حیاطِ خانهای در یکی از بنبستهای فازِ پنجمِ شهرکِ غرب ایستاده بودیم با رفیقم. ساعت نُهونیم صبح بود. با هم آرام آرام قدم میزدیم و برمیگشتیم و کاغذهایی دستمان بود که میخواندیم و با هم مرور میکردیم. مردِ باغبانی از حیاطِ خانه آمد. ما را از دوربینِ جلوی در دیده بود. آمد پرسوجو کند ببیند کیستیم؟ قیافهها به هر چیز میخورد جز دزد. گفتیم که کی هستیم و چهکار داریم. مرد رفت و باز ما مرور کردیم خواندهها را و دیدهها را. نیم ساعتی مانده بود تا برویم داخلِ خانهٔ کناری و خسرو سینایی را ببینیم. کمرش از درد تا شده بود. خمشده با مهربانی در را باز میکرد و با وجودِ دردی که میدانستم دارد، ساعتها سخن میگفت و کمک میکرد. همیشه جز رفاقتش حظ میبردم از این که نامدون سخن نمیگفت. فکر میکردی برای آنچه میگوید ساختمانی از پیش تعیینشده دارد، شبیه ساختار سهپردهای در فیلمنامهنویسی کلاسیک. او خود را بهدرستی شخصیتی «متفاوت» از دیگران و همنسلانش میدانست با این که غرور و خودستایی در او جایی نداشت. او مانندِ خیلی از همنسلانش آن طور که مثلاً هژیر داریوش دربارهٔ مسعود کیمیایی میگفت، «دیوانهٔ سینما» نبود. عشقِ فیلم نبود که فرضاً عکسِ آرتیستهای سینما را در جوانی به دیوار بزند. همه چیز برای او از «شعر» شروع شده بود...