ارسلان نامدارمان هم روز سوم مرداد رفت. کجا رفت؟ اگر از من میپرسی، برای تسلای خاطرم میگویم: باز هم مثل همیشه برای مدتی رفته آمریکا، برمیگردد. رفته به کارهای خودش و پسرش بابک سر بزند و آنها را روبهراه کند. دلش وقتی تنگ شد، برمیگردد.
آخرین باری که او را دیدم، پوستی شده بود بر استخوان، با سیگاری در دست. بهزور لبخند میزد تا خود را از دیدارمان خوشحال نشان بدهد. در عجبم که با آن وضعیت هم جنبوجوشی داشت، اما بهآرامی. میتوانست راه برود و این برمیگردد به زمانی پیش از شروع سالهای کرونایی. هر وقت میرفتم رشت، حتماً باید او را میدیدم. گفتم: چه شده از آشوویتس فرار کردی؟ سیگار هم که میکشی. مگر ترک نکرده بودی؟
گفت: مگر چهقدر دیگر میخواهم عمر کنم؟ این سکانس آخر میخواهم طوری زندگی کنم که دلم میخواهد.
گفتم: مرا به یاد یک ترانهٔ قدیمی انداختی. برایش خواندم: «مگه تموم عمر چندتا بهاره/ باقیمانده جز مختصری نیست/ تا چشم به هم خورد/ شد آذر و شد دی...» مال ما که از بهمن هم گذشت، به اسفند رسیدهایم!...